اواخر
سال 1985 حالِ جسمی بورخس وخیم میشود. او را به بیمارستان منتقل میکنند. آنجا
با اینکه دورهی سخت خونریزی را پشت سر میگذارد، نگاهِ طنزش را نسبت به جهان از
دست نمیدهد. به دوستانش که برای عیادت او آمدهاند با اشاره به غذای بیمارستان میگوید:
میباید از ابریشم، مرمر یا تکهای ابر درست شده باشد.
در
ماههای آخر زندگیاش دو آرزو بیشتر نداشت؛ یکی اینکه با دستیارش «ماریا کداما» که
توراتشناس بود و بورخس را در مطالعهی ادبیات همراهی میکرد ازدواج کند؛ که همین
اتفاق هم میافتد. آرزوی دیگرش این بود که روزهای آخر عمرش را به جای زندگی در
بوئنوس آیرس در شهر دوران نوجوانی و بلوغش ژنو بگذراند. آنجا در محلهای بینام و
خانهای بدون پلاک روزهای آخر عمرش را به شنیدن طنین ناقوسها و کار بر سناریوی
فیلمی دربارهی ونیز سپری میکند.
هکتور
بیانچیوتی، از دوستان بورخس، در یادداشت کوتاهی دربارهی مرگ او، از روزی یاد میکند
که برای دیدنش به بیمارستان رفته بود:
«ماریا
و ما از او خواستیم که برخیزد و با ما در راهرو قدمی بزند. او البته نهچندان بیتشویش
پذیرفت. ابتدا کمی میلرزید، بعد صاف و استوار ایستاد. لبخندی زد و با صدایی که
ضعیف بود اما با خواندن متنهای ایسلندی و آنگلوساکسونی سنگین و نافذ و گیرا شد،
درست در آستانهی رفتن ما واپسین سطر «تصنیف مالدون» را خواند، یا میتوان گفت
زمزمه کرد:
شاهین
محبوبش را در جنگل
رها
ساخت
و
نبرد را آغاز کرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر