در
طول این هفته دو بار روزها را گم کردهام. بار اول جمعه را، حالا هم احساس میکنم
دو تا یکشنبه از سر گذراندهام. هیچ کار خاصی انجام نمیدهم. این مدت را مدام در
خانه بودم و اتاقم. روزها مینشینم روی تختم تا شب فرا برسد، شب هم تا نزدیکیهای
صبح بیداری را تحمل میکنم.
دیروز
لباسهایم را پوشیدم. نیمساعت در حیاط ایستادم بلکه خودم را راضی کنم بیرون بروم.
نشد. چیزی در من مُرده بود و من سوگوارش بودم. کفشهای واکسزدهام را با کفِ کفشها
خاکی کردم. موهای سرم را بههم ریختم. دوست داشتم لباسهایم را پاره کنم. از شدت
عصبانیت از دست خودم میلرزیدم.
منطق
ایام هفته در حواسم جمع نمیشود. روزها ترتیبشان را از دست دادهاند. دوست دارم
میتوانستم تا صبح جمعه بخوابم. حتا صبح جمعه هم بیدار نشوم. تمام آنهایی که در
این سی و چند سال دیدهام پشت در اتاقم جمع شوند. به نوبت، یکی یکی، صدایم بزنند،
و من نشنوم؛ باهم نامم را فریاد بزنند و باز بیدار نشوم. مثل یک زندانی به خودم
تبعید شدهام. از متروکهای که خودم هستم بدم میآید.
۴ نظر:
میخوای بیاییم دنبالت ببریمت بیرون به زور؟ :)
آره. ممنون میشم.
اکی آدرس بده میاییم :))
کوچهی بهار2 پلاک 6
ارسال یک نظر