میدانی سونیا، میدانی چه میخواهم به تو بگویم: اگر فقط به
خاطر اینکه گرسنه بودم میکشتم
اکنون خوشبخت بودم. این را بدان.
یکی از چیزهایی که راسکلنیکف در زندان به آن فکر میکند این
است که چرا بعد از قتل پیرزن و خواهرش خودکشی نکرد. اما او ناامیدتر از آن است که
به خودکشی همانند یک راه نجات فکر کند. میداند هیچ راهی وجود ندارد که رنجِ او را
التیام بخشد. تن به زندگی میدهد: شکنجه و دوزخ واقعی! برعکس چیزی که به نظر میآید،
آنکه دست به خودکشی میزند آدم امیدواری است. خودکشی از آنِ آنهایی است که در
ناخودآگاهشان به جایی دیگر و شرایطی دیگر امید دارند؛ خودکشی برایشان «تغییر»
است، تغییری که میتواند آنها را از شرایط هولناکی که در آن گرفتار آمدهاند نجات
دهد. همین توهمِ پایاندادن به شرایط اسفناک آنها را قوی میکند. بلانشو نقطهی
ضعف خودکشی را در این میداند: «نقطهی ضعفِ خودکشی در این است که هر آنکه بدان
دست میزند هنوز بسیار نیرومند است. چنین فردی تواناییای را نشان میدهد که تنها
در خورِ یک شهروندِ جهان است. پس، هر آنکه خود را میکشد، به زیستن ادامه میدهد:
هر آنکه خود را میکشد هنوز امیدی دارد، امیدِ تمام کردن همهچیز.» راسکلنیکف در
صفحات پایانی رمان به پای سونیا میافتد. داستایفسکی مینویسد: «عشق آن دو را احیا
کرده بود.» رمان با اینکه بعد از این جمله یک صفحهی دیگر هم دارد، اما برای من
با این جمله پایان مییابد. برای من خودکشی واقعی «عشق» است.
۲ نظر:
چقدر درست و ظریف و عمیق بود این درک. این درک از خودکشی و زندگی و دوزخ و عشق. ممنونم زاهد عزیز که لذت دانستنش را به من هم چشاندی. ممنون.
و چه خوب است که نام تو «احسان» است و میشود صدایت زد.
ارسال یک نظر