این
تب که زندگیاش مینامیم بالاخره مغلوب خواهد شد.
ادگار
آلنپو
مرگْ
در خانهی ما -نزد مادربزرگ- چهار بعدیست. با سرفهای خشک اشاره میکند بلندش کنم.
سیگاری با دستهای لرزان آتش میزند. طرفم میگیرد. نمیگویم ترک کردهام. کنارش مینشینم
و دود میکنم. به گمانم همین روزها نیاز مبرمی پیدا کنم به خواندن یکبار دیگر «مرگ،
آن یگانه و هنر تئاتر»: در حقیقت، مرگ نه نقطهی مقابلِ زیبایی، بلکه بخشی از آن است.
درنگِ مرگ به اذنِ زیباییست.
میخندد، و آن لبخندْ معمولی نیست. به وقتِ مرگ،
آنچه جاودانه میماند «اندوه» است. دلم نمیآید سرم را روی شانهاش بگذارم و در گوشش
زمزمه کنم که زیباترین اندوه جهان است.
تصویر:
روز تابستانی. آرنولد بوکلین. انگار همان جاییست که بعد از مرگ در آن آبتنی خواهیم
کرد. جایی که عدم از آن آغاز میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر