۱۳۹۵ مهر ۲۵, یکشنبه

آن‌هـــا




افت هوا تدریجی نبود. یکی دو روزه اتفاق افتاد. دیشب مجبور شدم بخاری را روشن کنم. در سرمای اتاق نمی‌شد خوابید. نمی‌دانم چند ساعت خوابیده بودم که با صدای جیرجیر تخت از خواب پریدم. سایه‌ای کنارم نشسته بود. فکر کردم خیالاتی شده‌ام. چندبار چشم‌هام را باز و بسته کردم. همان‌جا بود. پیرمردی لاغر، با ریش سفید و نامرتب. زل زده بود به روبرو. متوجه‌ی من نبود. بیشتر به این می‌ماند که من اشتباهی در تخت او خوابیده‌ام. از ترس پتو را دور سرم پیچیدم. یک دقیقه نگذشت احساس کردم چیزی از تنم بالا می‌آید. مثل ماری روی پتو می‌خزید. پتو با شدتی برداشته شد که آرام نبود. کنارم دراز کشید. در آن تاریکی جز چشم‌های قرمزش چیزی نمی‌دیدم. نگاهش مرا می‌سوزاند، انگار در چشم‌هایش آتش روشن کرده بودند. لب‌هاش می‌جنبید. خواستم طرف دیگر برگردم که دستش را دور گردنم انداخت و آرام زمزمه کرد: من هام، پسر هیم، فرزند لاقیس، پسر ابلیس هستم.

 *

تصویر: خداوند در سکانسی از فیلم «مولود». فیلمی که دیدنش در تنهایی، با دیگران، در شب، در روز، توصیه نمی‌شود. اما باید دید. با دیدن حتا یک دقیقه از آن بدانید که دیگر تنها نیستید. یک نفر با شماست؛ مثل سایه، سایه‌ی یک شبح. صداهایی می‌شنوید که شنیدنی نیست. صداها را حتا می‌بینید. همین حالا، برگردید طرف راست خودتان، آن‌جاست؛ طرف چپ، آن‌جا هم هست. دارد راه می‌رود؛ صدایش را باید بشنوید. خوب گوش کنید. صدای قدم‌هایی که شما را طی می‌کند؛ تو را، تو که داری این کلمه‌ها را می‌خوانی. برگرد. دارد از پشت‌سر می‌آید. حالا با توست؛ در توست. 

هیچ نظری موجود نیست: