آیا
ما اینهمه نسبت به آدمهای دیگر سختگیر میبودیم، اگر به راستی به این فکر میکردیم
که آنها روزی خواهند مُرد و آنوقت هیچ کلمهای از آنچه را ما به آنها گفتهایم
نمیتوانیم پس بگیریم؟
قهرمانان
و گورها. ارنستو ساباتو
امروز
حینِ خواندن این کتاب، و رسیدن به این جملات، که شباهت عجیبی به جملات «پروست»
دارد، یادِ تو افتادم. هنوز شناسنامهات را نگه داشتهام. بعد از مرگِ تو بارها از
دریچهی کوچکی که روی شناسنامهات حک شده، به جهان نگریستهام. در عجب بودم چرا
جهان هنوز پابرجاست! هیچچیز انگار از مرگِ تو آگاه نبود! مرگِ تو، نگاهِ من شد به
جهان؛ به آن بیکرانگی، که در سوراخِ کوچکِ روی شناسنامهات به بنبست میرسد.
**
در
رمان «برادران کارامازوف» با مرگ «پدر زوسیما» که آلیوشا در صومعه نزد او تعلیم میبیند،
همه انتظار دارند معجزهای رخ دهد. بیشتر اهالی شهر که او را در مقام قدیسی بزرگ
میدیدند خود را برای مراسم تدفین آماده میکنند؛ حتا از روستاهای اطراف، بیماران،
برای شفا به صومعه میآیند؛ اما دقیقا با مرگ او اتفاق غیرمنتظرهای میافتد. پیکر
بیجان او سریع شروع به تحلیلرفتن میکند، تا جاییکه تحمل بوی گندیدگی آن به
سختی ممکن میشود. این مساله آلیوشا را دچار بحران روحی شدیدی میکند، و در رشد
فکری او تحول شگرفی به وجود میآورد.
**
تنها
معجزهی مرگِ هر کسی «فراموشی» است. «فراموشی» یک امکان است. شاید خوشبخت آن کسیست
که فراموش میکند. بارت حتا فراموشی را از شروط بقا میداند: «من، هر
به چندی، خائن میشوم. این شرط بقای من است؛ چون اگر فراموش نکنم، میمیرم. عاشقی
که گاهی فراموش نکند، از آکندگی، انباشتگی، و فشار حافظه خواهد مُرد.» من،
اما، مردِ فراموشکردن نیستم. نمیخواهم فراموش کنم. میخواهم از شدت آکندگی و
انباشتگی و فشار حافظه، بمیرم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر