شخصیتام
مانند پالتوییست که هنگام دویدن دکمههایش را میبندم.
شیمبورسکا
روزی
در بازار میوه میخریدم. پشت سرم در صف دو خانم ایستاده بودند که حرف میزدند و
روحشان هم خبر نداشت که جلوی آنها من ایستادهام. –باید اضافه کنم که خیلیها
هنوز نمیدانند که جایزهی نوبل اصولا چیست. بعضیها خیال میکنند نوعی مسابقهی
ملکهی زیبایی است- یکی از آن دو خانم به دیگری گفت: میدانی، آن برندهی نوبل را
دیدم.
-خوب
بگو، چهطور بود؟
آن
اولی در جواب گفت: پیف... افتضاح!
گفتگو
با شیمبورسکا در آستانهی سفر به سوئد برای دریافت جایزهی نوبل
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر