دنبال
مطلبی میگشتم که یکی دو سال پیش نوشته بودم. یادم نبود با چه اسمی ذخیره کردهام.
رفتم فیسبوک و از آرشیو صفحهام جستجو کردم. انگار پرت شده بودم به سالهایی از گذشتهام.
دیدن کامنت دوستانی که نبودند. یا هنوز هستند. دو عزیزی که متاسفانه خودکشی کردند،
و چند نفری که تصادف جانشان را گرفت. یادِ شبهایی زنده شد که نشسته روی آن صندلی
زردرنگ، روبروی آن مانیتور قدیمی، روی تنهاییام سرپوش میگذاشتم. دلتنگی برای روزهای
رفته چه دردِ شیرینیست. امروز پیری را احساس کردم؛ با تمامِ وجود. حتا لحظاتی گریستم
برای زمانی که دیگر برنمیگردد. منِ گذشتهام، مثل شعری که سالها پیش گفته باشم، برایم
عزیز، و با فهم امروزم نهچندان جدیست. رفتارم اگر در این سالها با کلمات تغییر کرده،
با خودم و زندگی هم دچار تغییر شده. این خصلت زندگیست؛ و من دلم برای مسیری تنگ شده
با چشماندازهای اطرافش که قدم گذاشتن در آن دیگر ممکن نیست. همین حالا هم در مسیری
دیگرم؛ دارم طی میکنم، و طی میشوم. میدانم یک روز هم دلم برای همین جا، برای همین
نوشتهها، همهی این دوستان تنگ خواهد شد.
امروز
در کل برای من روزِ دلتنگی بود. من زیاد به گذشته برمیگردم؛ آنجا نمیمانم؛ اما گذشتهبازم.
سفرهای ذهنی من به روزهای گذشته؛ کلمههای گذشته؛ شادکامیها و غمهای گذشتهست. و
چه بسا دوستانی که صمیمیتمان، آگاهانه، یا ناآگاهانه، کمرنگ شد.
نخواستم
آن یادداشت را پیدا کنم. به جایش نمیدانم چرا یکبار دیگر، بعد از سالها، نشستم به
دیدن چندبارهی «باغهای کندلوس». شاید هم میدانم و نمیگویم. نباید هم انتظار میداشتم
بعد از دیدن فیلم حالم بهتر شود. فیلم هم مثل خواندنِ نامهای قدیمی بود، از دوستی
که دیگر نیست.
*
سجاد،
چرا وقتی فیلم را دیدم یاد تو افتادم؟! حقش بود امروز برایت نامهای مینوشتم. از
بس احساس تنهایی، دلتنگی و پیری میکردم که از کلمات ترسیدم. همهی اینها باهم مسیریست
که قطعن تو هم بارها، در خلوتت، از آن گذشتهای. گذشته، گذشتهی ما، گذشتهی در کنار
همبودنمان، روزهای خوش و ناخوش دانشجویی، چیزهایی داشت که آن روزها تجربه نکردیم.
یک روز باید دنبال آن لحظههای تجربهنشده بگردیم. آنها را پیدا کنیم؛ شاید پاسخی
باشد برای بیقراری این روزها. این روزهایی که به قول «ناتالیا گینزبورک»: داریم همانی
میشویم که هرگز آرزو نکردهایم، یعنی: پیر. ما هم باید مثل علی و سعید و بیژن در فیلم،
دنبال گورستان و قبر روزهایی بگردیم که در آن بخشهایی از خودمان را دفن کردهایم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر