انگار
بخشی از «روز» هم «شب» است. شبِ لیز خورده، روزِ اندک شده. میشود در سیمای آدمهای
فیلم نفوذِ تاریکی را دید. ردش پیداست، مثل گذرِ عمر. یک پرده یا هاله نمیگذارد آنها
به تجربهی کاملی از «روز» برسند. این سایهی نشتکرده از دوزخِ درون، محیط را با سطحی
از یأس و اندوهِ پنهان، اما جاری، میپوشاند. رخدادها، نگاهها، موسیقی، حتا آدمهای
فرعی فیلم، تحتتاثیر این یکنواختی معنای دیگری پیدا کردهاند. مسیرها انگار یک مسیر
بیشتر نیست. راهها به جایی ختم نمیشوند. هر راه، کورهراهیست که مدام به خودش برمیگردد.
با
اینکه سیاه و سفید است، رنگ سیاه حضور قاطعتری دارد. صدای «سکوت» هم بلندتر است؛
صدایی که نمیشنویم؛ آن را میبینیم. مثل آدمهای فیلم؛ آنها که هرگوشه دیده میشوند،
بدون اینکه حضورشان سنگینی کند. فقط هستند؛ چون نمیتوانند جای دیگری باشند. به «سکوت»
خیره شدهاند. میدانند «فاجعه» اتفاق افتاده و آنها درونش هستند.
فیلمهای
«بلا تار» تجربهای از شباند. شبی که میتوان در آن به «مرگ» داخل شد. در این تجربه
نمیتوان خوابید، یا مُرد! حتا خروج از آن ممکن نیست! به قول «بلانشو» چیزی قویتر
از مرگ حاضر است: «ناممکنی مرگ»؛ همواره مُردن.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر