دستم
ستون فقراتم بود.
*
طرفِ
چپ، از گردن به بالا، تا فرق سر، درد شبیه یک تومور است. میترساندم از «رنج».
حالا میفهمم ترسِ از «مرگ»، ترسِ از «رنج» است. قویتر است هولناکیِ «رنج». سیمای
کسی که «رنج» عذابش میدهد، سیمای آنکس است که در نیمهراه زندگانی از جنگلی
تاریک گذشته؛ که میداند در جنگل ماندنیست. چارهی «مرگ»، مرگ است؛ این «رنج»
است که چاره ندارد.i
*
من اگر نباشم، چیزها جای خود میمانند. پس «من»، جزیی از چیزی نیستم.
*
شب؛
ساعت نزدیکِ صبح. دلم نمیآید این دم را خراب کنم. خستهام؛ به واسطهی دردِ گردن
تا فرق سر. بیشتر سر. چشمها خستهاند؛ خواهانِ خواب. هوشیاریام، اما، کلمه میخواهد.
*
کتابهای
پایین آمده از قفسهها؛ محبوبهای خواستنی؛ آن جملاتی که زیستِ مستقلی دارند در
گریزِ من از خود. هر کدام سنگی بر گورم. گورِ من کجاست؟ من اگر بمیرم در کدام کتاب
خاک میشوم؟
*
کفِ
اتاق؛ خطِ عمر درختی بریده از جنگلی دور؛ رگها همه ملتهب؛ جاری سیلِ حروف؛ نبضِ
خمیازههای گاه و بیگاهِ دهان و چراغ؛ وقتِ سمزدایی اندامها؛ پاها دراز؛ رسیده
و رهیده و جهیده و آویزان از لبهی تخت؛ زمان: شعورِ تاریکی؛ سقف: سرنوشتِ چشمهای
من؛ خواب: تعددِ مژههایم.
*
نفرین
ابدی نثار آنکه از نور نمیکاهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر