در
زمان کودکی در محلهی ماراک زندگی میکردیم. این منطقه پر بود از خانههای نیمهساز که کودکان در آنها بازی میکردند. هر جا نگاه میکردی در زمین شنی برای شالودهی
خانهها گودالهای عمیقی کنده بودند. روزی وقتی در یکی از اینها مشغول بازی بودیم
همهی بچهها جز من از گودال بیرون آمدند. هر چه کردم نتوانستم بالا بیایم. آنها
از آن بالا شروع کردند مرا مسخره کنند: «هو! هو! بیعرضه! جاسوس! تنها! مطرود!»
بعد چشمم به مادرم افتاد که سریع به سویم میدوید. مرا از گودال بیرون آورد و از
دست بچهها نجات داد و به جای دوری برد.
رولان
بارت نوشتهی رولان بارت
*
25 نوامبر 1977
به
چه چیزی نابههنگام میگویم: آن وضعیتِ افراطی که در آن مامان، از ژرفای هوشیاری
تضعیفشدهاش، در حالی که رنج خود را نادیده میگیرد، به من (که برای باد زدنش روی
عسلی کنارش نشستهام) میگوید: «تو آنجا، آنطور که نشستهای راحت نیستی» و بس.
3 اکتبر 1978
بدون
او، همهچیز چه طولانی است.
خاطرات
سوگواری. رولان بارت
*
تصویر:
سکانس آغازین «بازگشت» اثر «زویاگنیتسف». فیلمی که هیچگاه از دیدنش خسته نمیشوم:
چند
پسربچه از دکلی بالا رفتهاند و قرار میگذارند هر کدام به نوبت از بالای دکل داخل
دریا شیرجه بزنند. همه میپرند جز «وانیا». او دل و جرات پریدن را ندارد. دوستانش
او را مسخره میکنند و تنهایش میگذارند. باد میآید و او تنها و برهنه از سرما و
شرم میلرزد. تا اینکه صدای مادرش را میشنود. مادر از دکل بالا میرود و او را
در آغوش میگیرد. به مادرش میگوید: اگر نمیآمدی، حتمن میمُردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر