نمیشود آن را نوشت. نوشتنی نیست. هر کس باید به تنهایی تجربهاش کند. موسیقی را نمیشود
برای کسی تعریف کرد. تواناییِ ناتوانیِ کلمه است. بیشتر از شش ماه است مشغول گوشدادن
به آن هستم. 48 دقیقه؛ درستتر 48 دقیقه و 10 ثانیه. بارها و بارها در روز، در شب،
وقتِ خواندن، نوشتن، دیدن، راهرفتن و خوابیدن، گم شدهام در آن؛ در آن ریتمِ
تکراری و یکنواخت. انگار یک نفر بخواهد ثانیهای از زندگی را جدا کرده و تمام سالهای
عمرش را در آن زندگی کند.
به
کندن زمین و زمان میماند، به «ایستاده» پایینرفتن از آبشاری به درازای عمر؛ به فروشدن
در حجم آب: «آبهای آزاد/ آبِ مراقبتنشده/ آبِ بطور کلی» و غرقشدن در شدتِ
مسروری. شب را میشکافد؛ روز را میشکافد؛ امکانی میشود برای ماندن در خود؛ ورای
زمان و مکان.
بعد
از شنیدنش باید از یک جایی برگشت. کجا؟ نمیدانم! میشود رنج و اندوهِ برگشتن را
احساس کرد؛ بیقراریِ سفرهای گاه و بیگاه. (سالهای کودکی و نوجوانی، هر وقت از سفر
به خانهی خالهجان برمیگشتیم، دور از چشم پدر و مادرم، یک گوشه پیدا میکردم و
از شدت دلتنگی میگریستم.) این سفر، اما، بیقراریاش از جنس کلمه است. باید گوشهای
خلوت گزید و کلمه را گریه کرد.