۱۳۹۶ اردیبهشت ۸, جمعه

ناخدای کلمه



رفته‌اند بیمارستان، عیادت یکی از آشناها. او را گذاشته‌اند پیش من. روی تختم نشسته؛ نقاشی می‌کشد. گاهی سرش را بلند می‌کند و زل می‌زند به عکس‌های روی دیوار. می‌نشینم کنارش. بغلش می‌کنم. می‌بوسمش. می‌خندد. با انگشت به دیوار اشاره می‌کند و می‌گوید: عمو، چرا عکس این دزد دریایی را به دیوار اتاقت زدی؟

۱۳۹۶ اردیبهشت ۴, دوشنبه

تانگو در راهرو



نمی‌دانم در فیلم‌های کدام کارگردان دیگر می‌شود به مانند فیلم‌های «بارتاس» این‌همه آدم ویران و تنها را دید. در فیلم‌های او جز چند مورد، آن‌هم در حد چند کلمه، دیالوگی میان کاراکترها برقرار نیست. کنار هم دیده می‌شوند، بی‌آن‌که کنار هم باشند. متوجه‌ی حضور هم نیستند. ناتوان‌اند از برقراری ارتباط. میلی هم به آن ندارند. پناه برده‌اند به تنهایی؛ از چیزی فرار می‌کنند. ناامید از شرایطی که در آن به سر می‌برند. آینده برای آن‌ها اتفاق افتاده و آن چیزی نیست که انتظارش را داشته‌اند. به این می‌ماند هیچ‌کدام‌شان حضور خارجی نداشته باشند. گویی «مکان» است که آن‌ها را جسته و گریخته به یاد می‌آورد. آن‌هم ذهن مغشوش مکان‌هایی که رو به زوال و نابودی‌اند. مثلن در فیلم «خانه»؛ که می‌توان آن را نمادی از وطن و کشوری دانست که در آخر توسط سربازها تسخیر می‌شود. 


فیلم «راهرو» برای من همان جایگاه فیلم «تانگوی شیطان» بلا تار را دارد! فیلم بدون قصه‌ای که روایت روزمرگی آدم‌های تنهایی‌ست که در اتاق‌های محقر یک ساختمان به سر می‌برند. یک «راهرو» همه‌ی این آدم‌های جداافتاده را کنار هم قرار می‌دهد. نمی‌شود در زندگی هیچ‌کدام از آن‌ها روزنه‌ی امیدی دید. «بارتاس» از نسل کارگردان‌های بعد از فروپاشی کمونیسم است. فیلم‌های او که به دلیل نداشتن پیرنگ مشخص مستندگونه می‌نماید بی‌شباهت به فیلم‌های «بلا تار» نیست. فیلم‌های هر دو بازتاب اوضاع نابه‌سامان اقتصادی و ناامیدی مردم از شرایط موجود است. آدم‌هایی گرفتار فقر، که در بدترین شرایط زیست به سر می‌برند. ناامید و تنها، که رنج آن‌ها را دفرمه کرده؛ پناه‌شان الکل است و بارهای کارگری.


در اواخر فیلم بیشتر آن آدم‌ها در نوشگاهی کنار هم جمع می‌شوند؛ شروع می‌کنند به باده‌گساری و رقصیدن. در طول سال‌های گذشته این سکانس را بارها دیده‌ام. هربار بیشتر وحشت کرده‌ام از آن لبخندهای رنگ‌پریده، بر آن چهره‌های تکیده، که خبر هولناک را شنیده‌اند و می‌دانند مشغول رقصیدن در جهنم‌اند.

۱۳۹۶ اردیبهشت ۲, شنبه

آنِ بودن



اسمش را گذاشته «بودن»؛ لحظاتی از زندگی روزمره که آگاهانه می‌گذرد؛ که همیشه با آدم می‌ماند؛ در پس‌زمینه‌ی زندگی‌اش. آن بخش‌های نادیدنی و ساکت زندگی که منجر می‌شود به کشف لحظه؛ لحظه‌ی بودن. هر چند بسیاری از این لحظات با خودشان «نوعی وحشتِ غریب و ویرانی فیزیکی» می‌آورند و گاه محصورند میان لحظات «نبودن»، اما با نگاهی به گذشته و پیداکردن توضیحی منطقی برای آن‌ها می‌توان از شدت این ضربه‌ها کاست: «ظرفیت پذیرش شوک است که از من یک نویسنده ساخته... اما این ضربه صرفا از جانب دشمنی که پشت پنبه‌ی زندگی روزمره مخفی شده نیست، بلکه مکاشفه‌ی نوعی نظم است؛ دریافت چیزی واقعی پشت ظواهر است؛ و من با بیان آن به صورت کلمات، آن را واقعی می‌کنم.»

او می‌نویسد. نوشتن برایش لذتی روزانه‌ست .کناره می‌گیرد از همه: «دائما با دیگران بودن به همان بدی زندان انفرادی است.» توجیه‌ش برای نوشتن خود زندگی‌ست. تلاش می‌کند با کلمه شکل تازه‌ای از بودن را تجربه کند. می‌خواهد با این کار از قدرت آسیب‌رسانی اتفاقات ناگوار زندگی بکاهد، و رنج را کنار بزند.


ویرجینیا وولف در این دو کتاب با یادآوری خاطراتی به ظاهر ساده، و بیان احوالات روحی و درونی‌اش به‌هنگام شکل‌گیری آثارش، دست به مکاشفه‌ی لحظاتی از زندگی زده که می‌شود از پس آن دنیا را به شکل یک اثر هنری دید: «کل دنیا یک اثر هنری‌ست؛ و ما همه اجزای این اثر هنری هستیم. هملت یا کوارتت بتهوون حقیقتی‌ست درباره‌ی این توده‌ی گسترده که دنیایش می‌نامیم. اما شکسپیری در کار نیست، بتهوونی در کار نیست؛ بی‌شک و به قطعیت، خلق‌کننده‌ای در کار نیست؛ ما واژه‌ها هستیم؛ ما موسیقی هستیم؛ ما اصل قضیه‌ایم.»

۱۳۹۶ اردیبهشت ۱, جمعه

کودک گمشده




در اساطیر ایران آمده که با مرگ گیومرث -پیش‌نمونه‌ی انسان- نطفه‌اش به زمین می‌ریزد، و از این آمیزش نخستین زوج بشر تکوین می‌یابد. از نطفه‌ی او بعد از چهل سال شاخه‌ای ریواس می‌روید که دو ساق دارد و پانزده برگ: مشیه و مشیانه. آن دو هم‌اندازه‌اند و از کمر چنان به هم چسبیده‌اند که نمی‌شود تشخیص داد کدام نر است و کدام ماده! این دو گیاه به صورت انسان درمی‌آیند و اورمزد خدای روشنایی به آن‌ها روح می‌دمد. اما آن‌ها با نسبت دادن بنیاد جهان و آفرینش به اهریمن مرتکب نخستین دروغ و گناه می‌شوند. به کفاره‌ی این گناه تا مدت‌ها از داشتن فرزند محروم می‌مانند. سرانجام توبه می‌کنند و بعد از نه ماه مشیانه جفتی به دنیا می‌آورد که چنان به چشم پدر و مادر شیرین می‌آید که آن‌ها را می‌خورند. از آن پس اورمزد شیرینی فرزند را برای پدر و مادر کم می‌کند تا نسل بشر بتواند دوام یابد.


***
امروز سی و چند ساله شدم. سی و چند سال! فکرکردن به آن وحشتناک است. در طول سال‌های گذشته کاری نکرده‌ام جز پیرشدن. در حال تباهی خودم بوده‌ام مدام. در این سال‌ها با تن دادن به شرایطی که در آن به سر می‌برم و نداشتن هیچ میل و انگیزه‌ای به تغییردادنِ آن به خودم خیانت کرده‌ام.  

باز با این‌حال از هستی سپاسگزارم که این امکان را به من داده که باشم. هیچ وقت به جاودانگی فکر نکرده‌ام. حتا خوشحالم که آدم‌ها می‌توانند بمیرند. این‌که از اول نبوده‌ایم؛ که تا ابد نخواهیم ماند. من مدت‌ها عکس نمی‌گرفتم که بعد از مرگ زودتر فراموش شوم. که اگر کسی خواست، تنها با رجوع به درونش به یادم آورد. و شادکام فکرکردن به لحظه‌ای هستم که سال‌ها بعد از مرگم، همه‌ی آن‌هایی که در زندگی‌ام بوده‌اند به مانند من جهان را ترک کرده‌اند، و دیگر حتا در تصور هیچ‌کس نیستم. آن لحظه به گمانم هر کس به ابدیت می‌پیوندد. و البته عذر می‌خواهم از پدر و مادرم، و زندگی، که نتوانسته‌ام در این مدت شاد باشم.



۱۳۹۶ فروردین ۲۶, شنبه

وقتِ خوشِ کلمه



همیشه احترام خاصی قائل بوده‌ام برای آن دسته از شخصیت‌های داستانی یا سینمایی که مشغول خواندن رمانی هستند. مثلن ترزای «سبکی تحمل ناپذیر هستی» که مشغول خواندن «آناکارنینا»ی تولستوی است.

*** 

تصویر: نمایی از فیلم «از نفس افتاده»ی گدار. پاتریشیا که قرار است رمانی بنویسد، به دوست‌پسرش می‌گوید «ویلیام فاکنر» از نویسنده‌های محبوبش است. کتاب «نخل‌های وحشی» او را دست گرفته، جمله‌ی آخرش را می‌خواند:
میان ماتم و عدم، ماتم را برمی‌گزینم.