خوب
نیست حالم. دیشب هر کاری کردم خوابم نگرفت. تا نزدیکیهای ساعت شش بیدار بودم. سرم
داشت میترکید. هوای دمکردهی اتاق هم حالم را بدتر میکرد. به خیلی چیزها فکر
کردم؛ حتا به ریش معلم کلاس سوم ابتداییام. احساس میکردم خون داخل رگهایم مثل
سیمانِ خیس سفت شده و با کوچکترین تکانی که به خود میدهم رگها میشکنند. بلند
شدم و دو تا قرص زولپیدم خوردم. گیج و منگ در اتاق میچرخیدم. بعد کولر را روشن کردم
و لخت جلویش خوابیدم. ساعت یک، انگار از اتاقی به اتاقی دیگر رفته باشم، از خواب بیرون
آمدم. دیدم شدهام درخت. خشک شده بود تنم.
قولنج
کردهام. سرم بیمارستانی شده که سی و پنج مسافرِ تصادفیِ غرقِ خون را در خود بستری
دارد. از زور تشنگی نمیتوانم چشمهایم را باز نگه دارم. میروم آشپزخانه. بیست
دقیقه طول میکشد یخچال را پیدا کنم. بعد از سلام و احوالپرسی درش را باز میکنم؛
نمیتوانم به یاد بیاورم چرا خنک است؟ از آنجایی که میدانم حتمن تا چند دقیقهی
دیگر خواهم مُرد تمام توتفرنگیهای داخل یخچال را میخورم.
حالا
نشستهام. موبایلم را دست گرفتهام و دنبال شمارهی «ویلیام کارلوس ویلیامز» میگردم.
چرا؟
نمیدانم.