۱۳۹۴ اسفند ۲۱, جمعه

در احتضاری طولانی


آن‌که می‌نویسد به گمانِ خود با نوشتن راهی را پیش گرفته که او را از جنون دور نگه می‌دارد، غافل از این‌که هر آن‌کس که می‌نویسد دارد به خودش کمک می‌کند تا دیوانه شود! 

ارفه شاعر و خواننده‌ی افسون‌گر اساطیر یونان بعد از مرگ همسرش اریدیس که تاب دوری از او را ندارد به جهنم می‌رود تا او را به جهان زندگان برگرداند. «هادس» -خدای جهان مردگان- که با آواز ارفه افسون شده، به شرطی به این کار تن می‌دهد که تا هنگام خروج کامل از جهان مردگان ارفه حق نگاه‌کردن به اریدیس را نداشته باشد. اما در میانه‌ی راه ارفه برمی‌گردد، و اریدیس برای همیشه در دنیای مردگان باقی می‌ماند. بلانشو می‌گوید عمل نوشتن با نگاه ارفه آغاز می‌شود.

اگر عمل نوشتن برای بلانشو با نگاه ارفه آغاز می‌شود، برای من با خنجری شروع می‌شود که ابراهیم بر گردن اسماعیل نهاد؛ با ذبخِ یگانه فرزند. ارفه در میانه‌ی راه، با وجودی که از شرط «هادس» خبر داشت به سوی اریدیس برمی‌گردد تا به قول بلانشو او را نه در روشنایی روز، بلکه در تاریکی شب، وقتی که اریدیس نادیدنی است ببیند: «آن‌گاه که اریدیس در نهایت فاصله از اوست و در نتیجه بی‌نهایت خودش است. ارفه می‌خواهد این محرمیت را بیابد که اریدیس را در نهایت اریدیس‌بودنش شاهد باشد.» نوشتار با کُشتن اسماعیل آغاز می‌شود، با نافرمانی از حکم خداوند، در لحظه‌ی اجابتِ امتحان. ابراهیم نمی‌بایست اسماعیل را به قوچی می‌فروخت، باید او را می‌کُشت تا عمل نوشتار آغاز می‌شد، و می‌توانست با نهایتِ «او» و «خود» روبرو شود. تنها بعد از کُشتن اسماعیل بود که مفهومی به نام «خدا» از ذهن آدمی رخت برمی‌بست. کسی که «ایمان» دارد نمی‌تواند بنویسد؛ نوشتن با «شک» آغاز می‌شود، «شک» می‌ورزد، و با «شک» پایان می‌یابد. ابراهیم با کُشتن اسماعیل به خودِ «جهنم» بدل می‌شد، و نیروی لازم برای رویارویی و قیام حتا علیه خودش را پیدا می‌کرد.



هیچ نظری موجود نیست: