۱۳۹۵ فروردین ۹, دوشنبه

عطسه‌ی متافیزیک و کمی آسپرین


زنجبیل، دارچین، نبات‌داغ، سردرد، گلو درد، گونه‌درد، باران که بی‌امان می‌بارد، و کتاب‌ها، و آن دفترچه‌ یادداشتِ بازشده. حالا محتویات لیوانِ کنار دستم را هم می‌زنم. آن زردِ کم‌رنگ، و تکه‌های قهوه‌ای دارچین، و باران که در این چند روزه بی‌وقفه باریده، همراه این سرماخوردگی دو روزه که نمی‌دانم از کجا پیدایش شد؛ نباید می‌رفتم آن یکی اتاق می‌خوابیدم. در چنین روزهایی باید رفت سراغ کتاب‌های خوانده‌شده، چندبار خوانده‌شده، باید اعتماد کرد به کلمات آشنا، فضاهای آشنا. حالا یک‌بار دیگر محتویات لیوان را هم می‌زنم و جرعه‌ای سرمی‌کشم. گرمای مطبوع و خوشبو پایین می‌رود و گلو را کمی آرام می‌کند. بیشتر به این می‌ماند عطر گُلی را پایین داده باشم. سینه حالا گرم شده، یک جرعه‌ی دیگر، این‌بار قبلش لیوان را بو می‌کنم. صورتم عرق می‌کند، گرمم می‌شود یک‌هویی. وقتش است بروم سراغ کتاب‌ها. اول از همه آن کتاب جلد قرمز، رفیقِ این چند سال گذشته، نمی‌دانم اول بروم سراغ نقل قولی که از ریلکه آورده یا وان‌گوگ؛ آن‌جا که می‌گوید: «بیهوده است، اندوه جاودانه خواهد بود.» صدای یکنواخت و آرام باران کاری می‌کند کتاب را ببندم و لیوان به‌دست بروم پشت پنجره؛ کاری نمی‌کنم، به کلماتِ باران گوش می‌دهم، با چشم گوش می‌دهم. داغی لیوان را روی گونه‌ام می‌چسبانم و برای چند ثانیه چشم‌هایم را می‌بندم. سعی می‌کنم به فضای بین قطره‌های باران فکر کنم. لیوان را تا ته سرمی‌کشم و برمی‌گردم طرفِ کتاب‌ها. آن یکی کتاب، که در سیاهی جلدش یالِ سفیدِ اسبی پیداست، صدای شیهه‌ی کلمات را می‌شنوم.


هیچ نظری موجود نیست: