و شما دوستِ حالا داشتهی من هستید. دوستِ بیرون آمده از آن
ناکجای غریب که من را تنهاتر میکرد. مثل یک وجب هوای مانده از سال گذشته، که حالا
از پسِ این چندروزسالِتازه خودش را از یک جایی که نمیدانم کجاست سپرده باشد به
یک اولشبِ بهاری، یکی از روزهای کشِ آمدهی بیمار، از آنها که تنها کلماتِ
مکتوبِ یک دوستِ نادیدهی قدیمی –قدیمی به واسطهی کلمه- میتواند با ملالش گلاویز شود، همین
جایِ خالیِ مبارزه، تحرک و تغییر –شاید- به صورت روزهای من رنگ بپاشد. و جریانِ خون در رگها،
بله، احساسِ حرکتِ زیر پوست، همین است، کلمهاش گویا همین است، حرکتِ زیر پوست؛ پس
من نمُردهام هنوز، و این از خطاب توست رفیقجانم، از سهمی که از کلماتت گرفتم،
تنها کسی میتواند خودش را زنده بپندارد که از جایی، از طرف کسی خطاب قرار بگیرد،
و من اکنون زندهام، که بین ما، من و تو، یک صدایی هست، صدایی در رفتوآمد، در آمد
و شد.
چیزی که تو را –کلمه نمیگذارد «شما» خطابت کنم- به یادداشتها برمیگرداند
همان فضای مشترک ماست، فضای بین من و تو، جغرافیایِ تنهاییِ ما، آن خلوتِ
خودخواسته، حتا آن خلوتِ تحمیلشده؛ کلمهْ محلِ عبور ماست، مکانِ پیادهروی، مکانِ
از خود بیرون رفتن، مکانِ به خود بازآمدن، همان جا یکدیگر را دیدهایم، همانجا
منتظرِ دیدارِ دیدارگری بودهایم که میدانستیم و میدانیم نمیآید، که جای خالیاش
را با کلمه گز میکنیم، که «کلمه» است درانتظارشبودن.
رفیقِ تو
به ساعتی از شب، که لهجهی خواب را نمیفهمد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر