شما را نمیدانم، اما من یک سری از کتابها را نمیخرم؛ معمولن
کتابهایی که انتظار چاپشان را نداشتهام. که وقتِ دیدنشان چنان ماتم برده که از
کتابفروشی زدهام بیرون. هر بار که به کتابفروشی سر میزنم اولین کارم پیداکردن آنها
در قفسههاست. کتاب را دست میگیرم و چند سطرش را میخوانم.
دستِ خودم نیست، نمیتوانم
بعضی از کتابها را بخرم؛ آن تعداد اندک که به کلماتش یا نویسندهاش ارادتی عاطفی
دارم، عاطفی از نوعِ مکتوبش، اینکه میدانم تا سالها کنار دستم خواهد بود، که نمیتوانم
از سطر اول شروع کنم به خواندنش. این کتابها را دوست دارم هدیه بگیرم. که پروسهی
خواندنشان با هدیهگرفتن آغاز میشود.
گاهی که میبینم آنها در قفسهها نیستند و فروش رفتهاند چنان
ناراحت میشوم انگار سر قرار مهمی نرسیده باشم، آنهم برای دیدن دوستی قدیمی که شاید
دیگر هرگز او را نبینم. دردناکتر اینکه بعد از چندوقت که میدانم دیگر امیدی نیست،
که از اولش هم نبوده، خودم کتاب را میگیرم؛ و هربار که سراغش میروم کلماتش را برمیدارم
و در سایهی تنهایی فرو میروم در اندوه ضیافتی تکنفره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر