۱۳۹۴ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

باطل اباطیل



سینه‌ام، طرفِ چپِ سینه‌ام، قلبم، به شکل یک گناه قدیمی درد می‌کند. نفس که می‌کشم انگار چیزی راه هوا را می‌گیرد. عمیق‌تر که نفس می‌کشم، آن چیز، آن بی‌نام، آن نام ناپذیر، سنگینی‌اش را بیشتر می‌کند. درونم بن‌بستی را احساس می‌کنم. گویی کسی در من گم شده، در بی‌راهه‌ی درونم؛ آن‌جا که رگ‌ها در آوازی غمناک خاموش می‌شوند.

عمیق نفس می‌کشم و اندکی هوا را -بسانِ یادگاری‌ِ کنده شده بر پوست درختی خشک- به شش‌ها می‌سپارم.

مرگْ افق‌ی بی‌باک است، که زردی دمِ صبح را در چشم‌های من بالا می‌آورد.آفتابِ آزاردهنده‌ی زمستان را دور خود می‌پیچم و ملال را فریاد می‌زنم.


شادی از من دور است
زیر گرمای آفتابی که به ذهن زمستانی‌ام خیانت می‌کند.




هیچ نظری موجود نیست: