۱۳۹۴ اسفند ۲۳, یکشنبه

مقعدگاه



سوراخی در سقف. هر شب از این سوراخ به اتاقم می‌خزد. چراغ‌ها را که خاموش می‌کنم می‌آید. خودم را به خواب می‌زنم. از دیوار پایین می‌آید. نزدیکم می‌شود. یک دستش را روی دهانم می‌گذارد و با دست دیگر گلویم را چنگ می‌زند.

صبح که بیدار می‌شوم بوی نگاهش را بر فرق سرم احساس می‌کنم. صورت یک چشمی‌اش را از گوشه‌ی سوراخ می‌بینم. نگاهم می‌کند؛ با شرم، شرم از این‌که نتوانسته جانم را بگیرد.

آن تاریکی مستطیل شکل، مغاکِ بیرون جهیده از سایه‌ی مخفی‌گاهم. تاولِ چرکیِ شبی که صبح را چون سیگاری خاموش‌شدهْ به مُرده‌اش تعارف می‌کند. مقعدِ گورم، که می‌توانم از آن‌جا گاهی روشنایی را ببینم، و یک دلِ سیر بخندم!



هیچ نظری موجود نیست: