و
چیزها شاید که باشند، شاید که نباشند.
گفتم
بنویسم مثلن تو را دیدهام که داشتی از خیابان عبور میکردی، فکر میکردم قدت کمی
کوتاه شده، ولاغر شدهای نسبت به آخرین باری که هم را دیدیم، و ریشت بلندتر بود
از وقتهای دیگر، و سفیدیْ تارهای بیشتری را پوشانده بود نسبت به وقتهای دیگر، که
در آن وقتهای دیگر آن قدر بلند نبودند، و خسته به نظر میآمدی، و باز میخندیدی،
ولی باز خستگیات پنهان نبود، و باید بیشتر کنار هم میماندیم، که نمیشد، و تو
باید میرفتی، و رفتی، اما یادت با من ماند، و دستهایت که داشت یادم میرفت: کودک
شده بودند، نرم و مهربان، با هالهای از ملال، که ملالِ بد نبود، ملالی بود که
خستگی روح باعثش شده بود، و خندهات اما پیرتر بود، و نزدیکتر بودیم یا شده بودیم
نسبت به قبل، که البته این فکر من بود، و من حتا میتوانستم از فکر خودم به فکر تو
هم برسم، و همان لحظه که به فکر تو رسیدم کودکی در من خندید؛ و شاید همهاش زیر سر
آن غروب بود، و بعد تاریکی هوا، که من خودِ همیشگیام نبودم، موقتی شده بودم، و
اصلْ همان موقتی بودن است که انعکاس آن چیزِ درونی است که نمیشود گفت، گفتنی نیست
که بشود گفت! و تو هم نمیخواستی که بگویماش، و من نمیخواستم که بشنویاش، که
گفته بودم و شنیده بودی، و از بعدِ آن غروب که پایمان را درون شب گذاشته بودیم من
از خط مستقیمی که ربطِ پاهایم بود کج شده بودم، و دوست داشتم مایل شوم به هر طرفی
که طرفِ من نبود، و تو هم که خیلی چیزها را به رویم نیاوردی، و همین نیاوردن بود
که نزدیکی آورد، درستترش نزدیکی بیشتری آورد، و آورد، واقعا آورد.
***
مینوشتم؛
از زمانی که حتا نمیدانستم «نوشتن» چه معنایی دارد، یا میتواند چه معنایی داشته
باشد. معنی کلمهها را نمیفهمیدم، برای آن سنی که من داشتم کلمهها معنی
نداشتند، نباید هم میداشتند، کلمه مسموم میکند و ذهنِ یک کودک پنجساله پادزهری
برای کلمات است. مسحورِ شکلِ ظاهری کلمات میشدم؛ دندهها، نقطهها، کمانها،
علایم نگارشی، تعداد حروف. و مرا فریب میدادند، در کوچههای خیال میبردند، و
همان وقت بود که گرفتار کلمه شدم و هر کلمه را چون زهر نوشیدم. و شدند بخشی از
من، از درونِ من؛ که اگر آدم بخواهد میتواند بیرونش را تغییر دهد به آسانی، و یا
شاید به سختی، اما تغییرِ درون از «به سختی» هم سختتر است، و باید کل آدم عوض شود
برای یک تغییر سادهی درونی. و من از همان کودکی کلمه را دیدم، و بو کردم، و کنار
خودم گذاشتم، و حسش کردم، و با من بود، و ماند، و بزرگ شد، و شد هوای نفسکشیدنم،
و در جریان بزرگ شدنمْ آدمها شکل ظاهری و باطنی کلمهها را پیدا کردند، و شدند
کلمه. چشم که باز کردم دیدم بعضی از این کلمهها که آدم بودند، ناخوانا و بدخط
هستند، و بعضیها ناقص و دارای غلطهای املایی! و فقط اندکی از آنها بود که از
چشمِ صورت عبور میکرد و میرسید به چشمِ درون. و خواستم بگویم که تو کلمهای هستی
که در عینِ خوانابودن معنای دیگر و معناهای دیگرتری داری، و این بستگی به خواننده
هم دارد که حالا «من» هستم، و این رفتار کلمه را دوست دارم، که رفتار شعر است، و
بعد از چندبار دیدن و خواندنت فهمیدم که فقط میتوانم تو را چون شعر دوست بدارم. و
کلمهای که در اولین دیدار بودی یک کلمهی دیگر بود، و آن روز صبحْ ساعت یازده بود،
و گفتی که شب را تا نزدیکی صبح بیدار بودهای، به من نگفتی، ولی من شنیدم، و اینکه
شب قبل من هم تا نزدیکی صبح بیدار بودم، و هر دو بیدار بودیم و شب با ما بیدار
مانده بود و شب کلمهی ما شده بود، و هر دو به خوابْ خیانت کرده بودیم، و همان
«بیداری» سطری بود که کلمههای من و تو رویش ایستاده بود، و من بعد، چند دقیقه
بعد، به سمتی از تو فکر کردم، و بعدها
فهمیدم که جهت نداری، و این خوب بود؛ و در این بیجغرافیایی گاهی صدایت را نمیشنیدم.
و نمیشنوم، نه که نخواهم نشنوم، که نمیشنوم، و از حرکت لبها عبور میکنم، و آن
حرکت از همهی آنچه که توییْ میآید، و آن شکلِ سکوت است، و من در هوایش مینشینم
به نشنیدن، که حرفی نمیخواهد به گوشهایم برسد، که گوش ندارم در آن وقت، و تو
دهانی نداری، و صوتی نیست، و همهچیز لرزش لب و دهان و گوش و قلب است: اگر باشد، و
اگر نباشد: که نیست، بهتر است، و یک کلمه لق میزند میان من و تو، که مثل دندانِ
شیری کودکی است که هنوز نمیتواند خوب کلمهی «نزدیکی» را تلفظ کند.
***
و آن کبوتر
تنها که نشسته بر بام خانهای که یک آدم تنها در یکی از اتاقهایش نشسته و سعی میکند
از پنجره به بیرون نگاه کند اما حال بلندشدن ندارد و پنجره بسته میماند و آنکه
باید دیده میشد دیده نمیشود و آن کبوترِ هنوز تنها که نشسته بر بام میتواند من
باشد که دلم خو گرفته به تنهایی و آنکه دلش خو گرفته باشد تنها میتواند به
تنهایی دل ببندد و نمیتواند بیشتر از یک نفر را دوست داشته باشد، عاشقش باشد، دشمنش
باشد، عصبانیاش کند، بخنداندش، به گریهاش بیندازد، به دنیایش بیاورد، بمیراندش،
غریبهاش باشد، و آن روز که دیدمت و تو باید میرفتی و حالِ من شبیه غروبِ پنجشنبه
بود، و احساس میکردم منتظرم و انتظار هر آن ممکن است به لحظهی تلاقی و تکرار
برسد، تو همهی آنها بودی، و اول مرا به دنیا آوردی و بعد از آشنایی و خندیدن و
گریستن، مرا کُشتی، و شاد بودم بعد از رفتنت، که همهی آنها بودی، و یک نفر بودی،
و نبودی، و همهی آنها در من یک نفرند، که یک همیشه نفر است، و من رسیده بودم به
کلیدی که قفلِ راهرفتنم را میگشود، و باز شده بودم، و شده بودم محل عبور همهی
آنهایی که مُرده بودند و فکر میکردند زندهاند، و آنهایی که زنده بودند و فکر
میکردند مُردهاند. و چیزی نمیخواست ما از کنار هم کناره بگیریم، و قلبی زده میشد
که قلب من نبود، و قلب تو نبود، و کودک بزرگ شده بود، و حالا میتوانست به درستی
کلمهی «نزدیکی» را تلفظ کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر