آقای بکت مُرده است. از این قرار پس پاریس هم مُرده است. به
من گفتهاند جمعه شب گذشته مُرده است. از این قرار پس همهی شخصیتهای محبوبِ من
از جمعه شب گذشته مُردهاند.... زندگی 83 سال و سهچهارم سال به نحو آزاردهندهای
به او چسبید. وقتی به من گفت که دندانهایش را از دست داده است، من زیرلب کلام بیمعنایی
مِنمِن کردم: «از این بدتر هم میتوانست باشد.» بیدرنگ ضربه را زد: «هیچچیز آنقدر
بد نیست که نتواند بدتر شود. در اینکه چیزها میتوانند تا چه حد بد باشند
محدودیتی در کار نیست!»... آخرین باری که بکت را دیدم چند ماه پیش از مرگش، مثل
تکهکاغذی قدیمی و مچاله، نحیف و کمبنیه شده بود. در اتاقی در خانهی قدیمی
سالمندان زندگی میکرد. تعجب کردم که دیدم او حالا مثل یکی از شخصیتهای آثارش میزیست...
اتاقش محقر و غمانگیز بود. به زندان میمانست. دلم میخواست از آنجا برش دارم و
بگریزم، او را با خود ببرم به دوردستها، به زمانهای گذشته... از وضع سلامتیاش
جویا شدم. نوع بیماریاش را میشناخت و مثل یک صنعتکار، سازوکار آن را توضیح میداد.
گردش خون به اندازهی کافی به مغزش نمیرسید. اما وقتی شور و هیجانش را به تفصیل
بیان میکرد –چگونه این گرفتاری در بدنش تاثیر میگذاشت- دیگر نه صنعتکار که نویسندهی
تمام عیار بود: «روی ریگ روان ایستادهام.»... او از نوجوانی به بعد، از لحاظ حرفهای
پیری نقنقو و بدعنق بود و برای این کار دلایل کافی داشت. دوروبرش کیفیت زندگی
نفرتانگیز بود، و کیفیت مرگ جایگزینی ناخوشایند... سرانجام آنچه بکت دربارهی
جویس گفت چیزی است که من در باب او میگویم: «او هرگز، دربارهی چیزی نمینوشت، او
همیشه چیزی مینوشت.»
***
بکت از من خواست یکی از شعرهایم را
برایش بخوانم. و من یک شعر چهار بیتی با عنوان «در بلوار راسپل» را برایش خواندم:
چه ساده
تنها لبخند ما لبخند میزند.
هیچگاه
موافقت نمیکنیم که با هم توافق نکنیم.
این دختر
زیبا، چه عبور پرشکوهِ کمالیافتهای دارد.
عشق ما
در میان فضای دری که آرام بسته میشود زندگی میکند.
با چشمهای بسته گوش میداد. گفت: «خیلی قشنگ است.»
من به ناگهان گفتم: «وای چه افتضاحی!» چشمهایش را باز کرد و من توضیح دادم:
«این را از شما دزدیدهام!»
«نه، نه، من هیچوقت چنین چیزی نشنیدهام.»
«چرا، چرا، من از شما دزدیدهام! در آخر یکی از شعرهایتان به نام
"دی اپ" گفتهاید: فضای دری که باز و بسته میشود.»
«ها، بله، درست است.» و بعد ناگهان اضافه کرد: «وای چه افتضاحی!»
پرسیدم: «چه شده؟»
گفت: «خود من هم این را از دانته دزدیدهام!»
یادی از ساموئل بکت. ایزریل هوروویتنر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر