۱۳۹۵ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

گورِ دور: سنگی بر کلمه‌های خط‌خورده








این خط‌ها، علایم، و اعداد، نانوشته‌های من به وقتِ نوشتن‌اند؛ شاید هم خودسانسوری‌های من! وقتِ نوشتن به همان اندازه‌ی کلام نوشته شده، صفحه‌ی سیاه می‌کنم. ارادی نیست. به خودم که می‌آیم، می‌بینم. گاهی یادِ یک نفر می‌شود خطی مایل، یا حتا عددی. علاقه‌ام به اعداد در آن رمانِ دستِ ناشر کاملن پیداست. جان گرفته‌اند اعداد آن‌جا. و اشکال هندسی، معمولن مستطیل و مربع‌های درهم رفته. این‌ها می‌توانند چه کسانی باشند؟ باید یک وقتی بنشینم این صفحات را جمع کنم، کنارِ هم که باشند راحت‌تر تن می‌دهند به رمزگشایی؛ معماریِ درونم هستند این خط‌نگاری‌ها. به گمانم حق داشته باشم از آن‌ها بترسم. چیزی که به وحشتم می‌اندازد خطوطی است که می‌شود در آن‌ها رد کودکی را گرفت در من از یادرفته! کجای من مخفی‌ست، آن بی‌من عریان؟



***

فکر کردن به این‌که وقتی کلاس چهارم ابتدایی بوده‌ام مادرم سنِ حالای خواهرم را داشته برایم بعید و دور از ذهن است. پس من جوانی‌های مادرم را دیده‌ام! (نمی‌دانم چرا این جمله به گریه‌ام انداخت.) در بیشتر عکس‌های مانده از آن سال‌ها مادرم می‌خندد، در همه‌ی عکس‌ها با فاصله‌ی یک نفر از او ایستاده‌ام؛ معمولن یکی از برادر یا خواهرهایم بین‌مان فاصله انداخته. می‌خواهم اعتراف بکنم دیدن عکس‌های جوانی پدرم، جز آن‌یکی که مربوط به دوران خدمتش است، برایم خوشایند نیست. احساس می‌کنم در آن سال‌ها چیزی برای پدرشدن کم داشت! نگاه آن سال‌های پدرم از رویم می‌گذشت، ولی حالا نگاهش می‌ماند در من.  


***
در دفترهایم، گاهی، مثل خط‌نگاری‌ها، یادداشت‌هایی می‌نویسم که بعدها متوجه‌ی آن‌ها می‌شوم. معمولن در گوشه و کنار برگه‌ها و خط‌خوردگی‌ها؛ تقریبا درباره‌ی همه‌چیز. چیزی در لحظه‌ی نوشتن مرا پرت می‌کند به گذشته، به سال‌های رفته. برای چند دقیقه گویا نوشتنِ متن اصلی را کنار گذاشته‌ام و ناخودآگاه رفته‌ام سراغ این یادداشت‌ها. چرا یادِ گذشته معمولن اندوهناک است؟ من، سفر به گذشته را، اگر امکان سفر در زمان بود، ترجیح می‌دادم به سفر به آینده. چند نفری را که نیستند دوست دارم دوباره ببینم، هر چند برای چند لحظه‌ی کوتاه؛ از جمله خودم در هشت سالگی، وقتی کیف به دست مدرسه می‌رفتم؛ نگرانِ این‌که آیا تا برمی‌گردم مادرم زنده است یا نه؟


۱۳۹۵ خرداد ۹, یکشنبه

مدیحه‌ی روزانه




مهر من به او، پیش از هر آشنایی جدی، ناشی از یک تجربه‌ی برق‌آسا بود. عصر روزی بود در سال چهل و چهار که از خیابان نادری پیاده می‌رفتم طرف قوام سلطنه به ریویرا که شام آن‌جا قرار داشتم. روبروی کافه نادری مطابق معمول آن ساعت شلوغ بود. از جمله کسانی که پای پله‌ها آن‌جا دیدم ایستاده با نصرت رحمانی آقای حسن هنرمندی بود. راهم را زاویه دادم به سمتی که دکه‌ی روزنامه‌فروشی بود (و هنوز هم هست). چشمم افتاد به شماره‌ی جدید «اندیشه و هنر» که ناصر وثوقی درمی‌آورد. از وقتی آقای «شمیم بهار» سردبیری بخش ادبیات آن را به عهده گرفته بود سعی می‌کردم هیچ شماره‌یی را از دست ندهم. مجله را خریدم و همان‌جا پای دکه بازش کردم. چند شعر از بیژن الهی در معرفی این شاعر چاپ شده بود. اولین سطر از اولین شعر* را خواندم. پام سست شد. رفتم چند قدم جلوتر، تکیه دادم به دیواری که ابتدای کوچه‌ی نوبهار بود و کتابفروشی سخن بعد همان دیوار شروع می‌شد. گفتم خدایا شکر؛ یک شاعر متولد شده!

.

خدا رحمت کند دوست من آقای بیژن الهی را، این کتاب (شهر شیشه‌ئی) را خیلی دوست می‌داشت. آن موقع که روی این دفتر کار می‌کردم چند تا از شعرها را به مناسبت‌هائی برای او خواندم خیلی برایش جالب بود و وقتی که کتاب درآمد بسیار برایش دلپذیر بود. به این کتاب بیشتر از دیگر کتاب‌های شعرم توجه داشت. یکی از شعرهائی که در کتاب آمده یادگار روزی‌ست که در خانه‌ی فیروز ناجی بودیم. آقای ناجی دوره‌ی نقاهتش را داشت طی می‌کرد. آقای الهی و من برای ترغیب او به سرودن شعر هر کدام یک سطری می‌گفتیم و آقای ناجی را هم مجبور می‌کردیم به این بازی. هم آقای الهی و هم آقای ناجی درین کار سایقه داشتند. دور هم که می‌نشستند با دوستان، هر کدام سطری می‌گفتند. دور می‌گشت شعر. من درین کار بی‌تجربه بودم. شعر همیشه یک واقعه‌ی شخصی و حتی خصوصی بود برای من. واقعه‌ئی در خلوت. اولین بار بود که وارد این بازی می‌شدم. بی‌دست و پا بودم درین کار. این شعر را من به یاد آن روز در کتاب آوردم:

مثل برقی به کله‌ی جغد زد
وقتی نشست پای آینه:
این منم؟
یا نه؟

راه ننوشته. با قاسم هاشمی‌نژاد درباره‌ی کتاب‌هایش.

* آن شعرِ مورد نظر هاشمی‌نژاد «مدیحه‌ی شبانه» است که می‌شود در کتاب «جوانی‌ها» خواند. در «راه ننوشته» آن دو سطری که از شعر ذکر شده: "یک دقیقه مانده به مهتاب/ نبضم زیر ساعت مچیم می‌زد" گویا به اتکای حافظه بوده، چون با شعری که در کتاب «جوانی‌ها» و نیز «اندیشه و هنر» آمده، فرق دارد.

پس‌نوشت: هوا گرم شده؛ این چند ماهِ تا پاییز مانده را باید یک‌جوری تحمل کنم. به «هاوار» گفته بودم که امسال می‌خواهم با این گرما کنار بیایم، و حتا لذت ببرم. شاید حرفم را پس گرفتم؛ کنارآمدنی نیست این هوا. خوشم نمی‌آید وقتی کتاب می‌خوانم پنجره‌ی اتاق باز باشد. آفتاب آن بخش از حیاط که در سایه نیست را روشن کرده، موزاییک‌های آن قسمت افسرده دیده می‌شوند. مخصوصا حالا که مادر خانه نیست؛ هنوز بیمارستان است. انگار در این مدتی که نبوده خانه بزرگ‌تر و خالی‌ترشده. باد از پنجره‌ی بسته هم راهش را به خانه‌های خالی پیدا می‌کند. بادِ وحشت از عمر رفته، در نگاهِ کودکانِ بزرگ‌شده‌‌یِ در جستجوی زمانِ گمشده، که حتا خانه هم آن‌ها را دیگر به جا نمی‌آورد.

۱۳۹۵ خرداد ۷, جمعه

راه شدی گر نبدی این‌همه گفتار مرا





یک سری از کتاب‌ها باید باشند؛ خواندن‌شان از واجبات است. مثل همین «راه ننوشته»، گفتگوی علی‌اکبر شیروانی با مردی که در ادبیات قامت بلندبالایی دارد. کامل می‌کند پرتره‌ی این مرد شریف را که بدون حاشیه در بطن ادبیات زیست: قاسم هاشمی‌نژاد.

آن بخش از کتاب که مختصِ «کارنامه‌ی اردشیر بابکان» است را باید داد دستِ نویسنده‌های وطنی تا از رویش کلمه به کلمه بنویسند. خواندنش از عجایب و نوادر است در این آشفته‌بازارِ دوکلمه حرفِ حساب. چه حسرتی به جانِ آدم می‌گذارد با خواندنِ این کتاب، از آن‌همه اطلاعات و دانش ناب بزرگ‌مردی که گزیده‌کار بود و ارزش کار خودش را می‌دانست و ادبیات را با تاریخِ از سرگذرانده‌اش چه خوب می‌شناخت؛ شناختی که نویسنده‌ی جوانِ امروز از ناآگاهی‌اش بی‌آن‌که بداند در رنج است. کاش هاشمی‌نژاد نوشتن نقدهایش را ادامه می‌داد، بلکه ادبیاتِ به بیراهه رفته‌ی این چند سال تلنگری می‌خورد و جانی تازه می‌گرفت. «بوته بر بوته» و «راه ننوشته» را که می‌خوانی در عجب می‌مانی از چنین اشراف و آگاهی عمیق از پیشینه‌ی نوشتار در زبان فارسی، در کنارِ دید جامع و وسیع نسبت به اوضاع و شرایط اجتماعی، تاریخی و سیاسی. فقرِ همین نگاه است که ادبیات امروز را از ریخت انداخته. کاش این «راه ننوشته» دیده و خوانده می‌شد، کاش بعد از چند سال نمی‌شد نسخه‌های چاپ اولش را در هر کتابفروشی‌ای پیدا کرد.

«شما باید رمان اصیل داشته باشید تا بتوانید نسبت به آن واکنش نشان بدهید و چیز تازه‌یی خلق کنید. پروست عکس‌العمل نسبت به نویسنده‌های قبل از خودش مثل فلوبر بود. حالا فرض کنید شما می‌خواهید نوآوری بکنید. واکنش شما به چی خواهد بود، به «زیبا»؟ به «فتنه»؟ به «چشم‌هایش»؟ فکر نکرده‌اید چرا نویسنده‌های مدرن شما و پست‌مدرن شما یواشکی الگو برمی‌دارند از فاکنر و رب‌گریه و ناتالی ساروت؟ طفلکی‌ها پشتوانه‌ی امروزی که ندارند، آثار گذشته‌ی ادبی خود را هم که نخوانده‌اند. از کجا بدانند که یکی از درخشان‌ترین ساختارهای رمان‌نو را می‌توان در «نوروزنامه»ی منتسب به خیام پیدا کرد؟ یا از کجا بدانند که یکی از شگفت‌آورترین روایت‌های داستانی را می‌توان در «قرآن پاک» یافت؟ یا حتی «چهار مقاله»‌ی عروضی که یک ساختار درخشان دارد که سنت آن به تجارب پیش از اسلام، به دوره‌ی ساسانی، برمی‌گردد.» 

۱۳۹۵ خرداد ۳, دوشنبه

یک‌بار هم که شده بیا تنبلی کنیم.




باید تنبلی کنم. وقتم را به بطالت بگذرانم. درست‌ترش این‌که هیچ کاری نکنم. این کار من است. برای کسی که زندگی‌اش خلاصه شده به سروکله زدن با خواندن و نوشتن چیزی نمی‌ماند جز تنبلی کردن. اصلن خود زندگی بدل می‌شود به «بیکاری مقدس»، آن نوع فرهیختگی که متاسفانه دیگر کسی به رسمیت نمی‌شناسد.

 من همیشه زمانی را به بطالت اختصاص داده‌ام؛ به کاهلی، به لذتِ هیچ کاری نکردن. معمولن وقتی نوشتن داستانی را به پایان می‌برم زمانی را به تنبلی اختصاص می‌دهم، تنبلی خود خواسته؛ چند روز، و گاه چند هفته. البته باید مواظب بود، اگر این زمانِ اختصاصی زیاد طول بکشد می‌شود تنبلی از سر عادت و اجبار، می‌شود کسالت، و همراهش احساس گناه و ملال گریبان آدم را می‌گیرد، آن افسردگی آشنا. باید لحظات کاهلی را به دقت انتخاب کرد، آن تنبلی وجدآور.


در این لحظات کاهلی است که بیشترین ضربه را به خود و زندگی‌ام می‌زنم. در این لحظات معمولن با کسی یا کسانی آشنا می‌شوم که نباید، کتاب‌هایی را تهیه و می‌خوانم که باب طبعم نیستند، حرف‌هایی می‌زنم که بعدش شرمساری می‌آورد. ولی پنهان نمی‌کنم از این کارها هم لذت می‌برم؛ از این کاهلی که صورت عملی به خود گرفته. باید در زندگی اشتباه کرد. زندگی بدون اشتباه مفت هم نمی‌ارزد. مثلن باید در کتاب‌خانه‌ی شخصی چند کتابی باشد که راست کار آدم نیست، که به کتاب‌های دیگر و سواد آدم نمی‌آید. و حضور یک دوست در زندگی، که با او بودن و حتا فکر کردن به او، روز آدم را خراب کند.


رولان بارت در مصاحبه‌ای خواندنی: «یک‌بار هم که شده بیا تنبلی کنیم.» از حق داشتن تنبلی حرف می‌زند. از این‌که باید برای تنبلی در زندگی جا داشت: «گاهی دچار نوعی تنبلی دردناک می‌شوم که زیرمجموعه‌ی چیزی است که فلوبر آن را «در نمک خیسیدن» می‌نامید. منظورش آن لحظه‌هایی است که خود را در بستر می‌اندازیم تا کمی به اصطلاح «بخیسیم» و یا: آرام‌آرام «دَم بکشیم» هیچ‌کاری نکنیم، فقط افکارمان در اطراف بچرخد و کمی افسرده‌مان کند! من اغلب، تقریبا همیشه‌ی اوقات آرام دَم می‌کشم.» هیچ کاری نکردن، وقت‌گذرانی و رسیدن به احساس کاهلی: «این‌که در لحظه‌هایی خاص دیگر نتوانی بگویی من.» لازم نباشد کاری بکنی، تصمیمی بگیری، حتا به کسی فکر کنی. مثالی که بارت می‌زند شاگرد تنبل کلاس است، همان که ته کلاس می‌نشیند و هیچ ویژگی دیگری ندارد، جز آن‌که «آن‌جا» باشد.


۱۳۹۵ خرداد ۲, یکشنبه

حدِ نزدیکی




داشت خوابم می‌برد؛ در آستانه‌اش بودم. چشم‌هام خواب رفته بود، سرم نه. هوشیار بودم هنوز؛ به صدا مخصوصا. با صدا پریدم از جا؛ جای من نبود، جای خواب بود، نه مناسبِ خوابِ من اما. چشم‌هام تار می‌دید تا چند ثانیه، حتا تا دقیقه‌ی اولِ حرف زدنش. جلو آمد. دست داد باهام. از تخت خواستم بپرم پایین، که تاری چشمم کمتر شد و دیدم روپوشش سفید نیست، و نمی‌تواند دکتر باشد یا پرستار؛ همان‌جا ماندم، پاهام آویزان. دست دراز کرد طرفم. دست‌هاش نرم بود، و انگشت‌هاش باریک و دراز. گفت: مردانگی... عمو... اشتباه... بیمارستان، و از این حرف‌ها، که متوجه نشدم. تاری چشمم که رفت کامل دیدمش، آن چشم‌های سیاه و پیشانی بلند و ته ریشی که جاافتاده‌ نشانش می‌داد. گفتم می‌شود دوباره بگوید، و گفت: «زنگ زده‌اند که عموم تصادف کرده، خودم را رساندم این‌جا، رسیدم دیدم بیمارستان را اشتباه آمده‌م، پولی همراه ندارم، مردانگی کن و ده هزار تومن...» فهمیدم، همان جمله‌ی اول کلکش دستم آمد. ولی باز دست کردم توی جیبم، نمی‌توانستم از آن چشم‌ها بگذرم، از آن انگشت‌های باریک و دراز که هنوز باریک و دراز و نرم بودند. پول را که دادم بی‌تشکر، از هول و هراس خودش را رساند به در، نرفته بود بیرون که گفتم: «چه خوب که دیدمت سعید، بعد از این همه سال.» سست شد دستش روی دستگیره، برگشت، نیم‌نگاهی کرد و کاش نگاهش نمی‌لرزید که لرزید. با صدای بسته شدن در یاد وقت‌هایی افتادم که کلاس چهارم ابتدایی بودم، هیچ کس حاضر نمی‌شد زنگِ ورزش مرا به تیمش راه دهد، جز سعید، آن‌هم برای ذخیره‌ی ثابت. وقتی گُل می‌زد چندبار دور زمین می‌چرخید، دور آخر خودش را می‌رساند به من، با همان انگشت‌های دراز و باریک و نرمش می‌زد توی سرم و می‌گفت: «حال کردی چه گلی زدم عینکی.» و من عینکی نبودم، سال‌ها بعدش شدم، و سال‌ها بعدترش دیگر هیچ‌وقت به چشمم نزدم، ولی چون درسم خوب بود، و تصور همه از شاگرد درس‌خوب یک لاغرِ عینکی بود، و من از آن تصور فقط لاغر بودم، عینکی صدا زده می‌شدم. تا صبح نتوانستم بخوابم. مدام خودم را سرزنش می‌کردم چرا آشنایی دادم. کاش در آن نیم‌نگاه آخر مرا به جا نیاورده بود؛ کاش.