مهر من به او، پیش از هر
آشنایی جدی، ناشی از یک تجربهی برقآسا بود. عصر روزی بود در سال چهل و چهار که
از خیابان نادری پیاده میرفتم طرف قوام سلطنه به ریویرا که شام آنجا قرار داشتم.
روبروی کافه نادری مطابق معمول آن ساعت شلوغ بود. از جمله کسانی که پای پلهها آنجا
دیدم ایستاده با نصرت رحمانی آقای حسن هنرمندی بود. راهم را زاویه دادم به سمتی که
دکهی روزنامهفروشی بود (و هنوز هم هست). چشمم افتاد به شمارهی جدید «اندیشه و
هنر» که ناصر وثوقی درمیآورد. از وقتی آقای «شمیم بهار» سردبیری بخش ادبیات آن را
به عهده گرفته بود سعی میکردم هیچ شمارهیی را از دست ندهم. مجله را خریدم و همانجا
پای دکه بازش کردم. چند شعر از بیژن الهی در معرفی این شاعر چاپ شده بود. اولین
سطر از اولین شعر* را خواندم. پام سست شد. رفتم چند قدم جلوتر، تکیه دادم به دیواری
که ابتدای کوچهی نوبهار بود و کتابفروشی سخن بعد همان دیوار شروع میشد. گفتم
خدایا شکر؛ یک شاعر متولد شده!
.
خدا رحمت کند دوست من آقای
بیژن الهی را، این کتاب (شهر شیشهئی) را خیلی دوست میداشت. آن موقع که روی این
دفتر کار میکردم چند تا از شعرها را به مناسبتهائی برای او خواندم خیلی برایش
جالب بود و وقتی که کتاب درآمد بسیار برایش دلپذیر بود. به این کتاب بیشتر از دیگر
کتابهای شعرم توجه داشت. یکی از شعرهائی که در کتاب آمده یادگار روزیست که در
خانهی فیروز ناجی بودیم. آقای ناجی دورهی نقاهتش را داشت طی میکرد. آقای الهی و
من برای ترغیب او به سرودن شعر هر کدام یک سطری میگفتیم و آقای ناجی را هم مجبور
میکردیم به این بازی. هم آقای الهی و هم آقای ناجی درین کار سایقه داشتند. دور هم
که مینشستند با دوستان، هر کدام سطری میگفتند. دور میگشت شعر. من درین کار بیتجربه
بودم. شعر همیشه یک واقعهی شخصی و حتی خصوصی بود برای من. واقعهئی در خلوت.
اولین بار بود که وارد این بازی میشدم. بیدست و پا بودم درین کار. این شعر را من
به یاد آن روز در کتاب آوردم:
مثل برقی به کلهی جغد زد
وقتی نشست پای آینه:
این منم؟
یا نه؟
راه ننوشته. با قاسم هاشمینژاد
دربارهی کتابهایش.
* آن شعرِ مورد نظر
هاشمینژاد «مدیحهی شبانه» است که میشود در کتاب «جوانیها» خواند. در «راه
ننوشته» آن دو سطری که از شعر ذکر شده: "یک دقیقه مانده به مهتاب/ نبضم زیر
ساعت مچیم میزد" گویا به اتکای حافظه بوده، چون با شعری که در کتاب «جوانیها»
و نیز «اندیشه و هنر» آمده، فرق دارد.
پسنوشت: هوا گرم شده؛ این چند
ماهِ تا پاییز مانده را باید یکجوری تحمل کنم. به «هاوار» گفته بودم که امسال میخواهم
با این گرما کنار بیایم، و حتا لذت ببرم. شاید حرفم را پس گرفتم؛ کنارآمدنی نیست
این هوا. خوشم نمیآید وقتی کتاب میخوانم پنجرهی اتاق باز باشد. آفتاب آن بخش از
حیاط که در سایه نیست را روشن کرده، موزاییکهای آن قسمت افسرده دیده میشوند.
مخصوصا حالا که مادر خانه نیست؛ هنوز بیمارستان است. انگار در این مدتی که نبوده
خانه بزرگتر و خالیترشده. باد از پنجرهی بسته هم راهش را به خانههای خالی پیدا
میکند. بادِ وحشت از عمر رفته، در نگاهِ کودکانِ بزرگشدهیِ در جستجوی زمانِ
گمشده، که حتا خانه هم آنها را دیگر به جا نمیآورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر