از چهرهها،
آنها که نباید در خاطرم میماندند، چندتایی خوش نشستهاند و گاهی سرکی میکشند و
میروند. یکی آن آقای کتابفروشِ زیربغلعرقکردهی طبقهی بالای آن پاساژِ نامشازیادمرفته،
که مثل یک صفحه نمایش نگاهم میکرد؛ دستها را گذاشته بود زیر چانه، و ردم را با
نگاه میگرفت. هر کتابی را میگفتم چند؟ قیمتی میگفت که میشد با آن یک قفسهی
کامل کتابفروشی مثلن اختران را خرید، با چند کیلو حرفِ خوشِ آقامهدی. میگفتم
خیلی کمتر میشود؟ با چشم میگفت نه. بیرون که آمدم لبخند زد.
یکی هم آن
سربازِ خیسِ عرقِ کلاه به دستِ تنها، که در آن کوچهی پر از درخت توت، به وقتِ دود
کردن سیگارِ بعد از ناهار روی بالکنِ خانهی دوست، سرش را بلند کرد و ساعت را ازم
پرسید.
چندتای
دیگر هم هستند، با حکایتهای مفصل؛ سپرده شده به دفترِ یادداشتهای سفر،
بماند برای وقت و اهلش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر