دروغ چرا؟
هول کردم وقتِ خواندنش؛ خواندنِ همین یکی دو بخشِ اول. حیرت و وجد نمیگذارد پی
قصه را بگیرم. فارسیِ «قاسم هاشمینژاد» مبهوتم کرده. ممکن نیست خود چندلر اگر
فارسی مینوشت تا این حد خوب مینوشت و درست. از یادگرفتنیها و آموختنیهاست. چیز
یادِ خواننده میدهد. کتاب را باید با هوشیاریِ تمام بخوانم. همین یکی دو بخش اول
را چندبارهخوانی کردهام. باید بگذارمش کنار «جادهی فلاندر» و «پوست انداختن».
آشتیِ نوشتن است خواندنش. میشود آن را شاهکاری در ادبیات فارسی به حساب آورد نه
رمانِ ترجمه. خود هاشمینژاد در مصاحبهای گفته که برای پیداکردن زبان مناسب،
ترجمهی پاراگراف اولِ کتاب؛ چند هفتهای وقتش را میگیرد:
طرف یازده
صبح بود، اواسط اکتبر، با خورشیدی که نمیدرخشید و نشانی از بارانِ تندِ خیس در
صفای کوهپایه. کتشلوار نیلابیَم تنم بود، با پیرهن آبیِ سیر، کراوات و دستمالکی
در جیب سینه، پام کفشِ هشتْترکِ مشکی و جوراب مشکی یشمی با خامهدوزی آبیِ سیر
روی ساقهاش. شسته رفته بودم، ترتمیز، ریشزده و هشیار، و ککم نمیگزید چه کسی
اطلاع داشت. انگْ همان چیزی بودم که کارآگاه خصوصی خوش سر و پُز باید باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر