مدتیست که دیگر فیلم نمیبینم.
شاید هم دیگر هیچوقت فیلم کاملی نبینم. میل و علاقهام را به دیدن فیلم از دست
دادهام. هوس که بکنم میروم سراغ فیلمهایی که پیشتر دیدهام؛ در بیشتر اوقات
فیلمهای بلا تار، یا ساخاروف. نمیتوانم مثل قبل بنشینم و یک فیلم را از اول تا
آخر ببینم! تصادفی چند دقیقه میبینم، مهم نیست اول فیلم است، یا اواسطش، یا
اواخرش؛ فقط چند دقیقه، خیلی زود خسته میشوم. در بیشتر اوقات صدای فیلم را میبندم،
نمیخواهم چیزی بشنوم، بدون زیرنویس حتا، فقط تصاویر، حالتهای دست و صورت، بخصوص
چشمها، و نگاهها، لبها که تکان میخورد.
عوضِ فیلم دیدن میروم سراغ
فیلمنامهها؛ نه هر فیلمنامهای. فیلمنامهای که بشود جای رمان خواندش. وقتِ
خواندن فیلمنامه بیشتر از وقتِ خواندن رمان یا دیدن فیلم تلاش میکنم، این تلاش
مضاعف را دوست دارم. چیزهایی هم یاد میگیرم؛ مثلن وقتِ نوشتن داستان چه چیزهایی
را باید به عهدهی خواننده گذاشت.
نوشتههای «پتر هانتکه» اعم از
رمانها و نمایشنامههایش همیشه برایم مهم بودهاند، چیزی فراتر از ژانر خودشان
هستند، در وهلهی اول انگار دارند بر ضد چیزی که ازشان انتظار میرود قیام میکنند.
قبلن دربارهشان نوشتهام. وقتِ خواندنشان گویی یکی دارد مدام حرف میزند، به جای
همهی کاراکترها حرف میزند، و خواننده دارد چیزهایی میشنود، صدا هست، بینور و
تصویر. شخصیتها را باید ساخت، کلمهها واسطه میشوند، همراه کلمهها باید شد، گوشها
را تیز کرد، جملهای را ندید یک جای کار خواهد لنگید.
هنگام خواندن آثارش حالم بیشباهت
به اوضاع آن دو فرشتهی تنها و مستاصل «آسمانِ برلین» نیست: دامیل و کاسیل. آنها
که کارشان گوش دادن به آوای ذهنی آدمهایی است که میبینند. کارهای هانتکه به
هذیان آدمهای نامریی میماند. کلمات از پس هم میآیند، ابتدا و انتهای حرفها
روشن نیست، باید خواند، گوش داد، سر را نزدیک برد، مثل کاسیل که سرش را بر شانهی
آن جوانی گذاشت که قصد خودکشی داشت، نباید هیچکدام از کلمات را از دست داد، درونِ
هر کس پُر از کلمه است. درونیاتِ مکتوب شدهاند چیزی که هانتکه مینویسد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر