بورخس در یکی
از مصاحبههایش میگوید که دوست دارد بعد از مرگش از او به عنوان «خواننده» یاد کنند
تا «نویسنده». اعتقاد دارم که خواندن را باید یاد گرفت؛ پروسهی خاص خودش را دارد و
هر کس نمیتواند آن «خواننده»ای باشد که منظور بورخس است.
سالها پیش،
زمانی که نوجوانی بیش نبودم با خواندن کتابی از «مارگریت دوراس» احساس کردم که سطرهای
کتاب نیروی مضاعفی از من طلب میکنند. فکر میکردم فقط خواننده نیستم! انگار در شکل
گرفتن کتاب با نویسنده مشارکت داشتهام. هر صفحه را چند بار میخواندم؛ خواندن کتاب
شده بود نوعی مکاشفه، یکی از کاراکترهای آن شده بودم، یک ناظر خاموش. بعد از خواندن
صفحهی آخر، بلافاصله دوبارهخوانیاش را شروع کردم. اینبار دیگر نمیشد کتاب را تمام
کرد، تمامشدنی نبود، یک لذت خاصی داشت بازخوانیاش.
با خواندن
همان کتاب بود که «خواندن» را یاد گرفتم. که درستخواندن کتاب را یاد گرفتم، حتا اینکه
چطور کتاب را دست بگیرم. جملات کتاب، تکتک سطرها، روی زندگیام تاثیر گذاشته بودند.
احساس میکردم جریان زندگیام کُند شده و زمان به آهستگی میگذرد. هر لحظه از زندگیام
مانند سطری از کتابی شده بود که میتوانستم آن را با مشاهده کردن تجربه کنم. همهی
زوایای زندگیای که با تجربهکردن صورت مکتوب به خود میگرفت. از آن به بعد «خواندن»
شد بخشی از پروسهی نوشتنم.
یک تفکیکی
باید قائل شد بین خوانندگان کتابها: آنها که صرفا خواننده هستند؛ که فقط کتاب را
میخوانند، حوادث را دنبال میکنند، با چشم از روی سطرها میگذرند، بی لحظهای تامل
و تعمق. و آنها که «خواننده-مولف» هستند؛ که کتاب میشود جزیی از زندگی آنها، که
با هر بار خواندن، آن را از نو مینویسند، که با خواندنْ کتاب را از آن خود میکنند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر