آشناییام با او به واسطهی درد بود؛
دردی مشترک. برایم ایمیل زده بودم که دردی جانکاه نمیگذارد زندگی معمولیاش را از
سر بگیرد. تنها و طرد شده بود؛ در بدترین لحظات زندگیاش، درست وقتی که فکر میکرده
همه چیز دارد درست پیش میرود. خودش را آماده میکرده برای آیندهای روشن، همراه
با شادکامی. در ایمیل خواسته بود با معرفی کتابی نزدیک به حالش کمکش کنم. بیدرنگ
گفتم: شیدایی لُل.و.اشتاین. همان سرآمد کتابهای دوراس. لُل زنیست که به واسطهی
رنج حتا رنج را هم از یاد برده است، و نیز خودش را. همهی آنهایی که دست و پنجه نرم
کردهاند با اندوهِ از یادرفتن و نادیدهگرفتهشدن لازم است حداقل یکبار این کتاب
را بخوانند، تا بهتر بتوانند همهی ابعاد رنج را با تمامِ جانفرسا بودنش درک و
تجربه کنند.
«اندوه عمقشان و شادی بیحدشان درهم
آمیخته بود، آنقدر که اندوه و شادی معنای واحدی پیدا کرده بود، ولی «لفظ» بر زبان
آوردنی نبود، دلیلش هم فقدان یک کلمه بود. به سبب علاقهام به لُل، دلم میخواهد
خیال کنم که علت سکوتش در زندگی این است که باور کرده است که آن کلمه، همچون
فضایی نورانی، وجود دارد. فقدان آن کلمه لُل را به سکوت واداشته. شاید کلامِ غایب
باشد آن کلمه، کلام تهی، و در میانهی آن فضای تهی، حفرهای که مدفن باقی کلمات
است. شاید نشود بر زبان آورد ولی احتمالن میشود آن را به صدا درآورد. گسترهای
است بیکران آن کلمه؛ تهیطبلی است پر طنین که میتواند جلودار تمام آنانی باشد که
آمادهی رفتن بودهاند، متقاعدشان کند که چیزی به اسم ناممکن هم وجود دارد، نیز
نگذارد طنین لغات دیگری به گوششان برسد. کلمهای که میتواند یکباره آینده و
اکنون را برایشان احضار کند. نبود این کلمه لطمهای است به دیگر کلمات، سرایت
نابودی است انگار به دیگر کلمات.»
چند روز بعد از خواندن کتاب زنگ زد و
با صدای گرفتهای گفت: ممکن نیست، اینهمه رنج، از توان آدمی خارج است. گفت: نمیدانم
آیا لیاقتِ این درد را دارم؟ چند دقیقهای سکوت کرد. میدانستم چیزی راه گلویش را
بسته است، سکوت لُل یادم آمد. با صدای گرفتهی ادامه داد: کاش میتوانستم او را
نبخشم. گفتم: بخشش، به سپاسِ دردی که نثارت کرده، کمترین هدیه برای اوست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر