۱۳۹۵ اردیبهشت ۲۴, جمعه

وحیِ محال


هنوز نیفتاده‌ام در خطِ روالِ قبل. ناهموار و کجم. دستم به کاری نمی‌رود. تمرکز کار طولانی ندارم. از نوشتن فرار می‌کنم. فکر می‌کنم هر آن ممکن است بروم. کجایش را نمی‌دانم. حاضرم هر آن. مسافرت مرا بیمارِ خودش کرده. فاصله انداخته بین من و خودم، و اتاقم. معذبِ برگشتنم. اتاق و خانه هم انگار به جایم نمی‌آورند. حالِ میهمانی را دارم که بلدِ خانه نیست. حتا خواب‌هایی که می‌بینم آشنایِ حالم نیستند. در خواب دیشبم رفته بودم اداره‌ی پست. منتظر ایستاده بودم روبه‌روی باجه‌ی شماره‌ی سه. شماره‌ی باجه را خوب یادم هست. چند نفر دیگر هم ایستاده بودند. کسی از من نپرسید چرا ایستاده‌ام. کاری نداشتم گویا. فقط منتظر بودم. آن یارویی که پشت باجه بود چندباری سرش را طرفم چرخاند، خواسته بود انگار با نگاهش بگوید که آن‌جا هستم، که اگر خودم شک دارم شک‌م برطرف شود. ساعتِ اداری تمام شده بود و من هم‌چنان ایستاده بودم. بعد که خلوت شد و تاریک، یک صدایی آمد، مثل صدای زنگ خانه که بی‌شباهت به صدای آژیر هم نبود، و تازه آن‌وقت بود که فهمیدم چرا ایستاده‌ام. یکی را صدا زدم، آمد، امید به آمدنش نداشتم، چراغی دستش بود، بالا بلند بود خیلی، فکر کردم می‌شناسمش، حالِ یادآوری‌اش را نداشتم، گفت چه‌کار می‌کنم آن‌جا؟ گفتم: هیچ. دری پیدا نمی‌شد برای بیرون رفتن. همه‌جا بوی نامه می‌داد. خواستم به شوخی بگویم بوی کلمه می‌آید که نور چراغ را انداخت روی صورتم، دیگر نتوانستم ببینم. کور شده بودم سفید، با دو لکه‌ی سیاهِ کوچک، و دری که پیدا نمی‌شد. بعد ترس بود که تنم را لرزاند. او هم رفته بود، و ساعت نزدیک شب بود، تنها، در اداره‌ای در بسته، خارج از وقتِ مقرر، بی‌انتظارِ نامه‌ای. 

هیچ نظری موجود نیست: