باید تنبلی کنم. وقتم را به بطالت
بگذرانم. درستترش اینکه هیچ کاری نکنم. این کار من است. برای کسی که زندگیاش خلاصه
شده به سروکله زدن با خواندن و نوشتن چیزی نمیماند جز تنبلی کردن. اصلن خود زندگی
بدل میشود به «بیکاری مقدس»، آن نوع فرهیختگی که متاسفانه دیگر کسی به رسمیت نمیشناسد.
من همیشه زمانی را به بطالت اختصاص دادهام؛ به کاهلی،
به لذتِ هیچ کاری نکردن. معمولن وقتی نوشتن داستانی را به پایان میبرم زمانی را به
تنبلی اختصاص میدهم، تنبلی خود خواسته؛ چند روز، و گاه چند هفته. البته باید مواظب
بود، اگر این زمانِ اختصاصی زیاد طول بکشد میشود تنبلی از سر عادت و اجبار، میشود
کسالت، و همراهش احساس گناه و ملال گریبان آدم را میگیرد، آن افسردگی آشنا. باید لحظات
کاهلی را به دقت انتخاب کرد، آن تنبلی وجدآور.
در این لحظات کاهلی است که بیشترین
ضربه را به خود و زندگیام میزنم. در این لحظات معمولن با کسی یا کسانی آشنا میشوم
که نباید، کتابهایی را تهیه و میخوانم که باب طبعم نیستند، حرفهایی میزنم که بعدش
شرمساری میآورد. ولی پنهان نمیکنم از این کارها هم لذت میبرم؛ از این کاهلی که صورت
عملی به خود گرفته. باید در زندگی اشتباه کرد. زندگی بدون اشتباه مفت هم نمیارزد.
مثلن باید در کتابخانهی شخصی چند کتابی باشد که راست کار آدم نیست، که به کتابهای
دیگر و سواد آدم نمیآید. و حضور یک دوست در زندگی، که با او بودن و حتا فکر کردن به
او، روز آدم را خراب کند.
رولان بارت در مصاحبهای خواندنی:
«یکبار هم که شده بیا تنبلی کنیم.» از حق داشتن تنبلی حرف میزند. از اینکه باید
برای تنبلی در زندگی جا داشت: «گاهی دچار نوعی تنبلی دردناک میشوم که زیرمجموعهی
چیزی است که فلوبر آن را «در نمک خیسیدن» مینامید. منظورش آن لحظههایی است که خود
را در بستر میاندازیم تا کمی به اصطلاح «بخیسیم» و یا: آرامآرام «دَم بکشیم» هیچکاری
نکنیم، فقط افکارمان در اطراف بچرخد و کمی افسردهمان کند! من اغلب، تقریبا همیشهی
اوقات آرام دَم میکشم.» هیچ کاری نکردن، وقتگذرانی و رسیدن به احساس کاهلی: «اینکه
در لحظههایی خاص دیگر نتوانی بگویی من.» لازم نباشد کاری بکنی، تصمیمی بگیری، حتا
به کسی فکر کنی. مثالی که بارت میزند شاگرد تنبل کلاس است، همان که ته کلاس مینشیند
و هیچ ویژگی دیگری ندارد، جز آنکه «آنجا» باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر