داشت خوابم میبرد؛ در آستانهاش
بودم. چشمهام خواب رفته بود، سرم نه. هوشیار بودم هنوز؛ به صدا مخصوصا. با صدا
پریدم از جا؛ جای من نبود، جای خواب بود، نه مناسبِ خوابِ من اما. چشمهام تار میدید
تا چند ثانیه، حتا تا دقیقهی اولِ حرف زدنش. جلو آمد. دست داد باهام. از تخت
خواستم بپرم پایین، که تاری چشمم کمتر شد و دیدم روپوشش سفید نیست، و نمیتواند
دکتر باشد یا پرستار؛ همانجا ماندم، پاهام آویزان. دست دراز کرد طرفم. دستهاش
نرم بود، و انگشتهاش باریک و دراز. گفت: مردانگی... عمو... اشتباه... بیمارستان،
و از این حرفها، که متوجه نشدم. تاری چشمم که رفت کامل دیدمش، آن چشمهای سیاه و
پیشانی بلند و ته ریشی که جاافتاده نشانش میداد. گفتم میشود دوباره بگوید، و
گفت: «زنگ زدهاند که عموم تصادف کرده، خودم را رساندم اینجا، رسیدم دیدم
بیمارستان را اشتباه آمدهم، پولی همراه ندارم، مردانگی کن و ده هزار تومن...»
فهمیدم، همان جملهی اول کلکش دستم آمد. ولی باز دست کردم توی جیبم، نمیتوانستم
از آن چشمها بگذرم، از آن انگشتهای باریک و دراز که هنوز باریک و دراز و نرم
بودند. پول را که دادم بیتشکر، از هول و هراس خودش را رساند به در، نرفته بود
بیرون که گفتم: «چه خوب که دیدمت سعید، بعد از این همه سال.» سست شد دستش روی
دستگیره، برگشت، نیمنگاهی کرد و کاش نگاهش نمیلرزید که لرزید. با صدای بسته شدن
در یاد وقتهایی افتادم که کلاس چهارم ابتدایی بودم، هیچ کس حاضر نمیشد زنگِ ورزش
مرا به تیمش راه دهد، جز سعید، آنهم برای ذخیرهی ثابت. وقتی گُل میزد چندبار
دور زمین میچرخید، دور آخر خودش را میرساند به من، با همان انگشتهای دراز و
باریک و نرمش میزد توی سرم و میگفت: «حال کردی چه گلی زدم عینکی.» و من عینکی
نبودم، سالها بعدش شدم، و سالها بعدترش دیگر هیچوقت به چشمم نزدم، ولی چون درسم
خوب بود، و تصور همه از شاگرد درسخوب یک لاغرِ عینکی بود، و من از آن تصور فقط لاغر
بودم، عینکی صدا زده میشدم. تا صبح نتوانستم بخوابم. مدام خودم را سرزنش میکردم
چرا آشنایی دادم. کاش در آن نیمنگاه آخر مرا به جا نیاورده بود؛ کاش.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر