یعنی از دست رفت. از دستش
دادم. چرا؟ نمیدانم. ساده بود اتفاق. آنقدر ساده که نتوان باور کرد؛ یا بشود
خندید. هر چند سال یکبار گرفتار این حادثه میشوم. نمیشود کاری کرد. ناخواسته،
بدون اینکه بخواهم، سکوت میکنم. کناره میگیرم. بعد، تازه چند دقیقه بعد، میفهمم
وای! چه کردهام با خودم. همهچیز تا چند سال دیگر، تا یک اتفاق مشابه دیگر، بههم
میریزد. زندگیِ از تعادل خارج شده، سهم من است. نمیشود جمعش کرد. مثلن اگر چند
کلمه حرف میزدم به کجای جهان برمیخورد؟ نگاهش در دلم، مثل تبری، روحم را شکافت.
از دست کلمه هم کاری ساخته نیست. کی فراموش میشود؟ خدا میداند. من چه میدانستم
از اول که قرار است با آن آسانسوری که روبرویش ایستاده بودم بالا بیاید. در که
بازش شد از تعجبم تعجب کرد. کنار گرفتم؛ رفتم یک گوشه که نباید میرفتم. حیف شد.
کاش میتوانستم خودم را از دست خودم نجات دهم. یادش گرمای آزاردهندهی تهران در یک
بعدازظهرِ خسته، در طبقهی سوم ساختمان پزشکانی که آسانسورش جان داشت و همه را به
نام میشناخت!
***
یکشنبه، 20 تیر، نشسته روی یک
صندلی، حوالی ونک؛ آنکه از عابرها، سوارهها، رانندهها، مغازهدارها، کارمندها،
کارگران شهرداری، منشیها، دکترها، پرستارها، کتابفروشها، بیکارها، در خانهماندهها،
دستفروشها، دزدها، مسافرها، ولگردها، خستهتر بود، من بودم.
**
یادداشتهای سفر را باید همان
روزهای سفر نوشت. نمیدانم اصلن کسی را که برای دو روز، دنبال گرفتاریهایش، یک
جایی میرود، میشود مسافر دانست یا نه؟ نمیشد زیاد نوشت. گرما و خستگیِ راه اذیت
میکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر