میروم دوش بگیرم. ساعت حدودا هشت
صبح است. پنجرهی حمام را که رو به حیاط است باز میکنم. زیر دوش صدایی میشنوم. دوش
را میبندم. دو تا کبوتر آمدهاند و نسشتهاند لب پنجره. همان جایی که هستم میمانم؛
بدون کوچکترین حرکت. زل زدهاند به من. گاهی صدای بقبقویی میپیچد در حمام. شرم میکنم
از برهنه بودن؛ میخواهم با دست خودم را بپوشانم، دست یاری نمیکند. با صدای بالی که
میخورد به لبهی پنجره به خودم میآیم. میبینم رفتهاند و در قاب مستطیلی آسمان جز
پری که لرزان رو به کف حمام پایین میآید چیزی دیده نمیشود.
...
برخلاف چیزی که یدالله رویایی در
یکی از شعرهایش میگوید: «انسان برهنه تنها نیست» فکر میکنم انسان برهنه تنهاست. مخصوصا
وقتی که در معرض نگاه قرار دارد؛ نگاهی رهگذر و اتفاقی؛ نگاهی که خطاب قرار نمیدهد.
حتا نگاهی هم که خطاب قرار میدهد در واقع دارد «تنهایی» را گوشزد میکند. برهنگیْ
ذاتِ انسانِ تنهاست.
...
حالا که دارم اینها را مینویسم
چند ساعتی گذشته است. میبینم کبوترها دوباره برگشتهاند. گویا دارند دنبال جایی برای
لانه ساختن میگردند. بلند میشوم، میخواهم از آنها عکس بگیرم. نمیتوانم. تنِ برهنه
بیراز نمیتواند پوشیده بماند. آنها رازِ تنِ من هستند. هیچ تنپوشی زیباتر از نگاهِ
کبوتری نیست که خیسِ برهنگی «تن» را بال میزند.
***
تصویر، نقاشی بهمن محصص است: «بوف
کور»؛ یکی از پرندههای او؛ طرح جلد «ماخ اولا» ی نیما. او چند نقاشی دیگر هم برای
اشعار نیما دارد که بیشتر آنها را بعد از مرگ او کشیده است؛ و نیز چند پرتره از خودِ
نیما.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر