حتا نا ندارد سرش را خم کند؛ نای
تکانخوردن. چشمهایش بسته است. بیحرکت؛ اگر هر چند ثانیه یکبار به آهستگی بالش
را تکان ندهد فکر میکنی مُرده است. زخمی است و ناخوش. نگاهکردن به دقیقههای آخر
یک موجود زنده چه تکاندهنده است. اینکه کاری از دستت ساخته نیست. که تنها امید،
برای رهایی از درد، «مرگ» است. دیگر شوری وجود ندارد؛ همه چیز، آرام و ساکت، در
رخوتی بیحاصل، فرورفته است.
مارگریت دوراس در کتاب «نوشتن؛
همین و تمام» از مرگ مگسی در خانهاش مینویسد. مگسی روی دیوار، سفیدی رنگ دیوار
او را چون کفنی پوشانده. مرگی در ساعت سه و بیست دقیقه: «قطعیتِ لحظهی مرگِ مگس
به این میماند که مگس مراسم تشییع خصوصی داشته باشد.»
من، اما، مثل دوراس، تابِ
دیدنِ جانکندن و مرگ تدریجی گنجشک را ندارم. مرگی که حتا از من که روبرویش
ایستادهام به او نزدیکتر است. نکند مرگْ نگاهِ من باشد به او؟ به آن چشمهای
بسته، بالهای بسته، پاهای لرزان و رنگپریده از قاطعیتِ مرگ. نکند نگاهِ من به او
مرگش را به تاخیر اندازد و عذابش را طولانیتر کند؟
«چیزی که به خوبی برایم مسلم
بود، و حتا بهعینه میدیدم، این بود که مگس پیشاپیش میدانست آن یخی که وجودش را
میپیماید مرگ است. از همه دهشتناکتر همین بود، از همه حیرتانگیزتر. مگس میدانست،
پذیرفته بود.»
گنجشک هم میداند؛ این را از
آن نگاهِ دوزخیاش فهمیدم که یکمرتبه چشمهایش را باز کرد، و گویا برای آخرینبار
نگاهی به اطرافش انداخت، و به من. مرگ آمده بود و با چشمهای او به من مینگریست. از
ترس به اتاق برگشتم؛ ترسِ اینکه آخرینِ نگاهِ موجودی باشی که در شرف مرگ است.
حالا کمی از من، با مرگِ او، میمیرد.
پردهها را از حضور سهمگین مرگ کشیدهام و دارم در حالی که گنجشک میمیرد
اینها را مینویسم. به کلمه پناه آوردهام؛ غافل از اینکه کلمه بیرحمتر از
قاطعیتِ مرگ است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر