همین حالا متوجه شدم، اینکه
چرا جمعهها نمیتوانم خودِ همیشگیام را بهجا آورم! چون نمیتوانم خودم را دوست
داشته باشم. این دوستنداشتن البته امری منفی نیست؛ بیشتر شبیه یک حالت روحی است.
دیدم ممکن نیست. انگار تمامِ
روز مشغول ورقزدن پروندهای هستم دربارهی خودم. دور و غریب و بیگانه؛ نمیتوانم
درک کنم این آدم چطور میتواند «من» باشد؟!
*
چند روزی است قرصها را کنار
گذاشتهام. به جایش شبها، یک ساعت قبل از خواب، قاشقی از آن شربت گیاهی را سرمیکشم
که بدرنگ است و طعمِ بدترش بعد از چند دقیقه ماندگاری در دهان چنان ملیح میشود
که نمیشود دوستش نداشت. برعکسِ قرصها، خوابآلودم نمیکند، اما اگر بتوانم
بخوابم دیگر مثل گذشته هر نیم ساعت یکبار با منگی و سردرد از خواب نمیپرم؛ خوابِ نرم و
یکدستی سراغم میآورد؛ که اگر مرگ شبیه آن باشد قطعن چیزِ بدی نیست.
*
ناتالی ساروت میخوانم؛ بانوی
دشوارنویسِ «رمان نو»: «تو خودت را دوست نداری»؛ کتابی که مثل یک نامهی بلند
خواندنیست:
یادت هست چهطور از پشت سر
نزدیک شد و دست روی شانهات گذاشت، روی شانهمان... آنوقت، به لحن کمی رقتآمیز و
غمگین چیزی ادا کرد... «شما میدانید چهتان است؟ شما خودتان را دوست ندارید.»
انگار خود را دوستنداشتن عیب است، بیماری است... انگار هر کدام از آنها سالم و
طبیعی است، هر کدام خودش را دوست دارد، و ما خودمان را دوست نداریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر