خانهی کوچک من به ندرت رنگ
چیزهای تازه به خود میبیند. نود درصد وسایلی که دارم یادگارهای دستدوم از خانهی
پدری یا خانهی برادران و خواهرانم است. هر وسیلهای که در خانهی آنها عوض میشود
قدیمیاش نصیب خانهی من خواهد شد. خانهی من دارد کمکم بدل میشود به موزهای از
وسایلی که روزی روزگاری مایهی مباهاتِ اهل خانه بود. حالا، اما، با ابهتِ از دسترفتهشان،
چیزی نیستند جز گرد و غباری بر چهرهی رنگپریدهی سالیانی که مثل برق و باد گذشتند؛
با یادی از خانوادهی پرجمعیتی که حالا چون شهری بیسکنه شده است. هر وسیله مرا
یادِ کسی میاندازد. مثل اینکه یک دست غیبی در کار باشد، هر کس که میآید چیزی از
خودش را جا میگذارد؛ خانهی سوت و کوری که میشود آن را یکی از پر جمعیتترین شهرهای
جهان دانست.
معمولن عادت دارم هدیههایی که
میدهم از چیزهایی باشد که مدتی در خانهام بودهاند. دوست ندارم برای هدیهدادن
از چیزهایی استفاده کنم که با آنها نزیستهام؛ ازشان خاطره ندارم؛ حتا کتابهایی
را که هدیه میدهم از کتابخانهی خودم انتخاب میکنم. هدیهْ باید سنگین باشد از
بارِ خاطره، و رنگِ گذشتِ زمان را بشود در آن دید.
دوران دانشجویی در آن شهر
کوچکِ شرجیِ شمالی، خانهای داشتم که از همان روز اول پر بود از وسیله. تقریبا جز
لباس و کتابهایم چیزی با خود نبردم. سه سال در آن خانه ماندم. میان اشیایی که
برای یک مدت زبان هم را نمیفهمیدم. حتا نشستن و راهرفتن و خوابیدنم در آن خانه تا
مدتها لهجه داشت. روز آخر، چند وسیله از خودم را جا گذاشتم؛ که دو تا از آنها
یادگارهای عزیزی بودند. جهان یک آلبوم است؛ همه چیز باید سر جای خودش قرار بگیرد.
پُشتی؛ عموما قرمز رنگ؛ که به
فرشها هم بیاید. یادگاری از دههی شصت؛ دکوراسیون بیشتر خانههای آن روزها. این
پشتیها هم یادگار خانهی پدری است. این یکی نزدیک دو ماه است که سروته گذاشته شده
است. هر بار نگاهش میکنم دست از کار میکشم. برای منی که گرفتار جزییاتم همین
تغییر کوچک میتواند زندگیام را مختل کند. نیرویی نمیگذارد سمتش بروم. من از آن
دست آدمهایی هستم که دنبال کوچکترین دلیل برای «ننوشتن» میگردند. شاید از این
روست که به این دلیل کوچک با نفرت «عشق» میورزم.
یک دوستی دارم که هر وقت پیشم
میآید چند دقیقهای یک گوشه میخوابد. دلیلش را که پرسیدم گفت خانهام او را
یادِ خانهی مادربزرگِ مرحومش میاندازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر