تو گریستی به خاطرِ شب، کنون
شب فرا رسیده است؛ پس در تاریکی گریه کن.
بکت. آخر بازی
کابوسی که با چشم باز میدیدم؛
تا ده سالگی. کوچک میشدم؛ کوچک و کوچکتر؛ تا جایی که لای پُرزهای فرش میافتادم
و گم میشدم. بعد مکعبهایی حجیم روی سرم میافتاد. سیاهرنگ و چنان بزرگ و سنگین
که نمیتوانستم نفس بکشم. در آستانهی خفگی به خود میآمدم.
*
پیر سولاژ؛ نقاشِ خطوط سیاه.
هر بار کاری از این نقاش میبینم یادِ کابوسهایم میافتم. تکههای افتادهی شب؛
شبِ فرو افتاده. هر کارش، انگار، قسمتی از شب را در خود پنهان دارد. بستههای
حجیمِ تاریکی؛ تاریکی رانده شده از شب؛ آن ساعتهایی که حتا نور هم «سیاه» است.
در مصاحبهای میگوید: در سن
شش سالگی وقتی مشغول کشیدن خطهای پهن و سیاهرنگی بودم خواهر بزرگترم از من پرسید
که چه میکنم؟ من در جواب گفتم: دارم برف میکشم.
*
پسنوشت: کلمهای که در شب
بیدار میماند، وقتی از «خواب» میگذرد، امکانی از عبور میشود. با «کلمه» که
باشی، حتا اگر نخوابی، فردا میشود. بزرگتر که شدم و دورتر شدم از هولِ کابوس، فهمیدم
آن مکعبها سایهی حروفِ جملاتی هستند که قرار است با آنها «روایت» شوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر