خلع
سلاح شده بودم. قادر نبودم به انجام هیچ کاری. شده بودم سایهی مجسمهای روی
دیوار. آن لحظه، لحظهی شوم آن حقیقتِ شرمآور. بلند هم که میشدم سایه بیکوچکترین
حرکت روی دیوار بود. آن دست، آن دستِ همراهِ همزاد، قطع شده بود. باید قبول میکردم.
هجده ساله بودم. ایستاده، روی پلههای خانهی پدری. نگاه میکردم به افق. چه دور
بود و خواستنی آن راه. همان روز، همان ساعت، همان دقیقه، همان ثانیه، آن دستِ
همراه، آن دستِ همراهِ همزاد، کنار کشید از کنار من. تنها شدم. شده بودم آن مردی
که در کتابِ محبوبِ نوجوانیام سایهاش را فروخته بود. ادامهی مسیر، طی کردن تا
حالا، تا امشب، همین ساعت، همین دقیقه، همین ثانیه، مثل «دن کیشوت»، در برابر حقیقتِ
متکثرِ بیرحم، بیآن نیرویِ متافیزیکیِ دستِ همراهِ همزاد، فرو رفته در ابهامی
هولناک؛ بیهیچ دستی در کار، هیچ همزادی، هیچ همراهی.
بلند
شدم از جا؛ یک کاری باید میکردم. رفتم سمت آشپزخانه. وحشتناک بود آن نیرو؛ آن
عزمِ جزم، آن در برابر و مقابل هستی قرار گرفتن؛ تن دادن به مبارزه، مبارزه با آسیابهای
بادی؛ تمامِ خشمِ من، امیدِ رهاییِ من شده بود. رفتم سمتِ کابینتها. خم شدم.
تقریبا نشستم. چشم دوختم به آن؛ و در حرکتی سریع، درِ یکی از کابینتها را باز
کردم و بستم. زندگی آنجا بود؛ بیکم و کاست. و من در کمتر از یک ثانیه آن را
دیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر