۱۳۹۵ آذر ۲۹, دوشنبه

رنگِ تب



امروز بالاخره برف آمد. صبح که با تن رنجور از تب بیدار شدم، دیدم رنگِ آبی پرده‌ها روشن‌تر از روزهای قبل است. پرده را کنار زدم، آن حجم سفید که روی همه چیز را پوشانده بود به وجدم آورد. هر سال منتظر چنین روزی می‌مانم. عادت دارم اولین برف سال را با خواندن یک‌بار دیگر داستان «مردگان» جویس جشن بگیرم. رفتن به مجلس رقص «خواهران مورکان»، دیدن و اگر دست داد گپی کوتاه با «لی‌لی» دختر سرایدار، «گابریل» و زنش «گرتا»، و صدا البته «خاله کیت» که نگران دیرآمدن و مستی «فردی مالینز» است. فهمیدن این‌که آیا امسال هم «مایکل» زیر همان درخت ایستاده است؟

برفی که در پایان این داستان می‌بارد، برای من هم‌چون یکی از مطرح‌ترین کاراکترهای جهان ادبیات است. ادبیات بدون بارش این برف در آخر این داستان چیزی کم دارد.

هیچ نظری موجود نیست: