ژو
بوسکه؛ شاعر و نویسندهی فرانسوی؛ او در بیست سالگی بر اثر مجروح شدن در جنگ، برای
همیشه زمینگیر میشود: «اینجا هستم، اما نه بهصورتی که شما در اینجا هستید...
سایهام دور من چرخ میزند، شما دور سایهی خود میچرخید.» ابتدا به فکر خودکشی میافتد،
تا اینکه تصمیم میگیرد زندگیِ تازهای در اطراف خود خلق کند. تلاش او برای خلق
جهانی است به واسطهی کلمه و رویا، که نه نسخهی بدل زندگی واقعی، که جهانی باشد
مستقل و قابل زیست: «تجربهی حبس مرا تزکیه کرده است؛ آزاد که بودم پهنهای پدید
میآوردم که خیال میکردم مانند یک شی در آن جابهجا میشوم. بیحرکت که شدم احساس
کردم ضربان قلبم بیوقفه فضایی ایجاد میکند که بسیاری اوقات خیال میکردم در آن
همان فضای قالبی کودکیام را بازمیشناسم.» او با پی بردن به ارزش تمام لحظهها،
زندگی روزمره را چنان پُرمایه میبیند که پرداختن به آن را چیزی کم از پرداختن به
امور شگفتانگیز زندگی نمیداند.
آلن
روب-گرییه، با نگاهی به زندگی و وضعیت او، محبوسشدن هنرمند به هنگام آفرینش هنری
را، برعکس آنچه دیگران «انزوا» و دوری از انسان میدانند؛ «ممنوعشدن نزدیکی به
آنها» تعبیر میکند.
***
«دشوار
است که به دیگران بفهمانم که مانند آنها زندگی نمیکنم. آنها مانند ماهی که در
آب است در فضا هستند. من نه. من حفرهای هستم در بستر رودخانه.»
***
«تمام
خانه دگرگون میشود و انگار بزرگتر و خاموش میشود و بر روی من نوعی تنهایی بنا
میکند که سکون روبهفضون فضا عظمت و کفبرآوردن دریا را در آن فرو میبرد. یک کلمه
هست که اگر به زبانم بیاید افسونزدگی مرا نسبت به رویت این بنا که ناگهان بر
نادیدنی و بر هیچ باز شده به کمال میرساند: غیبت.»
***
«اندیشه
بر آن نیست که اندیشهی زندگی ما باشد. ما گذر اشیا را تماشا میکنیم تا فراموش
کنیم که آنها مُردنِ ما را تماشا میکنند.»
۱ نظر:
عالیه..:)
ارسال یک نظر