از
دردناکترین و دهشتناکترین اتفاقات جهان ادبیات برای من کابوسی است که راسکلنیکف
در روزهای تردیدش برای قتل پیرزن میبیند. آن چند صفحه از رمان «جنایت و مکافات»
را میتوان یکی از درخشانترین داستانهای کوتاه جهان دانست؛ که در آن هیولای درون
آدمی از خواب برمیخیزد، و چنان مهارناپذیر میشود که هر کس را از خودش میترساند.
راسکلنیکفِ هفتساله دست در دست پدر راهی گورستان است. در راه با چند دهقان و جوان
مست روبرو میشوند که با چوب و میلهی آهنی به جان اسبی افتادهاند و چنان وحشیانه
او را کتک میزنند که اسب جان میدهد: «میکولکا بار دیگر دست را بلند میکند و
ضربهی دیگری با شتاب تمام بر پشت یابوی بدبخت میزند. حیوان گویی مینشیند، اما
باز برمیجهد و با آخرین قوا از هر سو شروع به کشیدن گاری میکند تا مگر آن را
براهاندازد. لکن شش شلاق از هر سو از او پذیرایی میکنند. تیر مالبند باز بلند میشود
و برای بار سوم و بعد چهارم، با قوت و فاصله بهفاصله فرود میآید. میکولکا از اینکه با یک ضربه نمیتواند
حیوان را بکشد، نزدیک است دیوانه بشود... سپس با تمام نیرو و شتاب میلهی آهنی را
به روی یابو فرو میآورد. ضربه صدای محکمی میکند، یابوی نحیف یکهای میخورد و
کمر خم میکند. میخواهد باز تلاش کند، اما میله مجددا با قوت و شتاب بر پشتش
فرومیآید و چنان بر زمین میافتد که گویی به یکباره هر چهار پایش را بریدهاند...
چند جوان برافروخته و مست دیگر هم هر یک چیزی از قبیل شلاق و چوب و مالبند بهدست
میگیرند و به سوی یابویی که در حال جان کندن است میدوند. میکولکا در کنار اسب
قرار میگیرد و بیجهت با تیرآهن به پشتش میزند. یابو پوزهاش را دراز میکند،
نفس سنگینی میکشد و میمیرد.» قصاوتی که در این بخش از رمان توصیف میشود وجدان هر خوانندهای
را به درد میآورد.
***
هنگامی
که یک اثر هنری را تجربه میکنیم دادوستدی غریب صورت میپذیرد. اثر، هالهاش را بر
ما فرا میافکند و ما نیز احساسات و درکیافتهای خود را بر آن فرافکنی میکنیم...
در اثر، ما به شکل اسرارآمیزی با خودمان مواجه میشویم. خاطره ما را با خود به
شهرهای دور میبرد و داستانها ما را از شهرهایی گذر میدهند که به جادوی کلام
نویسنده پدید آمدهاند. اتاقها، میدانها و خیابانهای یک نویسندهی بزرگ همانقدر
واضح، ملموس و دیدنی هستند که هر چیز دیگری که دیدهایم. «شهرهای نامریی» ایتالو
کالوینو به جغرافیای شهری جهان غنایی ابدی بخشیدهاند. چند لایهگی شهر
سانفرانسیسکو با تدوینِ هیچکاک در فیلم «سرگیجه» است که آشکار و پدیدار میشود؛ ما
با قدمهای قهرمان فیلم به بناهای فراموشناشدنی «وارد» میشویم و آنها را از چشم
او میبینیم. ما به افسون واژههای وردگونهی داستایفسکی به شهروندان سنپترزبورگِ
قرن نوزدهم «بدل میشویم». ما در اتاقی که قتلهای دوگانهی تکاندهندهی
راسکلنیکف اتفاق میافتد «هستیم»، ما در میان تماشاگران وحشتزدهای که میکولکا و
رفقای مستش را در حال زدنِ یک اسب تا سر حد مرگ میبینند، «هستیم» و از ناتوانی
خود در جلوگیری از این بیرحمی دیوانهوار و بیدلیل سرخورده و در عذابایم.
چشمان
پوست. یوهان پالاسما
***
تصویر:
نمای آغازین فیلم «اسب تورین». بلا تار در مصاحبهای دربارهی این اسب میگوید:
اسب شخصیتی خاص دارد و انتخابش تقریبا شبیه انتخاب شخصیتهای انسانی بود. وقتی
بازیگران را انتخاب میکنیم، همیشه به شخصیت خود آنها توجه میکنیم، نه به شخصیت
سینماییشان... در انتخاب اسب، به دنبال اسبی بودیم که کار نکند و این اسب را در
بازار حیواناتی کثیف، مشمئزکننده و رقتانگیز در حومهی مجارستان، نزدیک مرز
رومانی پیدا کردیم. این اسب اصلن حرکت نمیکرد. فورا انتخابش کردم، چون دقیقا همان
چیزی بود که میخواستیم. اگر او را نمیگرفتیم شاید تا الان به یک تکه سوسیس تبدیل
شده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر