مردی میگذرد،
با نانی به زیر بغل
اکنون من
چگونه میتوانم دربارهی همزادم بنویسم؟
مردی دیگر مینشیند،
خود را میخارد
از زیربغلش
شپشی میگیرد و آنرا میکشد
فایدهی حرفزدن
دربارهی روانکاوی چیست؟
مردی دست در
دست کودکی، با پایی چوبین میگذرد
آیا مطالعهی
مقالات آندره برتون کمکی خواهد کرد؟
دیگری در گل
و لای بهدنبال استخوان و پوست سیبزمینی میگردد
چگونه میتوانم،
با اینهمه، در باب نامتناهی بنویسم؟
رهگذری میگذرد
و بر انگشتانش چیزی را حساب میکند
اینک چگونه
میتوان به بحث دربارهی نه-من پرداخت و فریاد نکشید؟
سزار
وایهخو. ترجمهی مراد فرهادپور
***
تصویر:
جیغ. ادوارد مونش: من در امتداد جاده همراه با دو تن از دوستان خودم مشغول قدمزدن
بودم. آفتاب در حال غروبکردن بود. احساس بدی داشتم. ناگهان رنگ آسمان به قرمز
خونی تغییر کرد. من ایستادم، در حالی که بیمار و خسته بودم. به نردهها تکیه دادم؛
به ابرهای خونینی که بر فراز مزارع سبزرنگ و شهر زبانه میکشیدند. دوستان من به
حرکت ادامه دادند. من در آنجا ایستاده بودم و ترس سراپای مرا فراگرفته بود.
ناگهان صدای جیغی بلند و نامتناهی، که در طبیعت میپیچید را احساس کردم. به نظرم
آمد از آن جیغ آبستن شدهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر