۱۳۹۵ آذر ۲۰, شنبه

تاخیرِ نزدیکی






از مشکلاتم در زندگی می‌توانم به برخی از عادت‌هام اشاره کنم؛ مثلن بیرون‌رفتن‌های قبل‌ازظهرم از خانه.  اگر بیرون بروم، تا آخر آن روز زندگی‌ام از تعادل خارج می‌شود! کج می‌شوم. این را واقعا می‌گویم. انگار از سفری طولانی برگشته باشم. خانه، اتاق، حتا اشیاء هم برایم غریبه می‌شوند. درست‌تر این‌که من برای‌شان غریبه می‌شوم. یک هاله‌ی نامریی، «نزدیکی» را به تاخیر می‌اندازد. بیگانه می‌شوم حتا با خودم. خانهْ بزرگ به نظر می‌رسد و سرد، و خالی، از همه چیز. مثل این‌که روزهای متعددی گرمای انسانی را به خود ندیده باشد. همراهش می‌شود آن دلتنگی و آشفتگیِ خانه‌های خالی به وقتِ دیدن برای اجاره یا خرید را لمس کرد.


نورِ خانه را بیش از حد و توانِ تحملم می‌دانم. محصور میان روشنایی، برهنه در چشم‌اندازی وسیع، احساس ناامنی می‌کنم. به این می‌ماند که از دریچه‌ای نامریی نظاره می‌شوم. نامرتب به نظر می‌آیم برای خودم. همان حالتِ اولِ صبح به وقتِ بیداری؛ اصلاح نکرده، موهای آشفته، مسواک نزده، تنِ عرق‌کرده، لباسِ نامناسب؛ همه‌ی این‌ها باهم. می‌پرهیزم از دیدار با دیگران. اگر قبل‌ازظهر بیرون بروم، بی‌شک قرارهای بعدازظهرم را کنسل خواهم کرد.


اگر هوا سرد باشد، سردتر احساسش می‌کنم! اگر گرم باشد، گرم‌تر. خسته و شلوغ، حتا مزه‌ها را هم درست تشخیص نمی‌دهم. با عجله و سرسری از دقیقه‌ها و ساعت‌ها می‌گذرم، تا می‌رسم به شب؛ تا وقتی که تاریکی، از من، چون پناه‌گاهی، در برابر دیگران، محافظت می‌کند.


هیچ نظری موجود نیست: