آن سومی کیست
که همیشه در کنار تو راه میرود؟
آنگاه که میشمرم
تنها من و تو باهم هستیم.
اما آنزمان
که در پیش رویم به جادهی سپید مینگرم
همیشه یک تن
دیگر در کنار تو گام برمیدارد
سبکبال، در
بالاپوش قهوهایرنگ و باشلق بر سر
نمیدانم آیا
مرد است یا زن
اما این کیست
که در آن سوی توست؟
آن صوت چیست
که در اوج هواست.
مشغول
نوشتن بودم که شنیدم؛ آن جیغِ ممتد که نقاب از ثانیههای آخر عصر برمیداشت. دوان،
با لباسِ نامناسب، خودم را در کوچه دیدم و در خانهی همسایه. و او در آغوشم بود چند
ثانیه بعد؛ مُرده. این بارِ اول بود مُرده بغل میکردم. همهی دنیا برهوتی شده بود
روبروی من؛ روبروی ما. دور خودم میچرخیدم و دنیا دور ما میچرخید. چه دوست داشتم آن
لحظه طولانیتر بود. برای اولینبار از «بودن» لذت میبردم. نه برای اینکه زنده بودم،
نه برای اینکه «مرگ» در آغوشم بود؛ مکانی شده بودم که میشد در من زیست.
این
قسمت از شعر «سرزمین هرز» الیوت، خیلی دور است، و گویا باید باشد - شاید هم نه- از
اتفاقِ امروز. اما بعد از اینکه آن درگذشته را از من گرفتند، لبهام جنبید به زمزمهکردنش.
اول نشنیدم. از سر خاک که برگشتم، آن صدا هنوز در گوشم بود؛ اینبار شنیدنی.
سرد
بود هوا، گورستان سردتر؛ بالای یک کوه بلند؛ وصیت متوفی، نزدیک خاک عزیزی که بیست و
چهار سال پیش مُرده بود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر