من گاهی میان فولدرهای لپتاپم پرسه میزنم. بدون هدف خاصی پوشهها را باز میکنم. چند سطر از مقالهای دانلود شده را میخوانم. یا به عکسها، نقاشیها، و کاورِ فیلمها نگاهی میاندازم. یک چیز اما مرا میترساند. بازکردن پوشهی عکسهای خانوادگی. وقتی اتفاقی پوشهی عکسها را باز میکنم اولین واکنشم بستن چشمهاست. سریع پوشه را میبندم. احساس میکنم با دیدن عکسها مرگشان را جلو میاندازم. من آدم جمعکردن عکسهای خانوادگی نیستم. هر چند به اینکار علاقه دارم. اگر این ترس و اضطراب نبود قطعا یک طرف از دیوار اتاقم را با عکسهای آنها میپوشاندم.
امشبْ
وقتِ پرسهگردی میان پوشهی آلبومهای موسیقی، فهمیدم عکسی از مادرم اشتباهی سر از آنجا
درآورده. وقتی عکس را دیدم برای یک دقیقه از ترس نمیدانستم چهکار کنم! با اینکه
عکس مربوط است به چند سال پیش، انگار پیرتر از حالاست. هر وقت
عکسی از مادرم میبینم -مثل تمام کابوسهایم که در آنها نقش اساسی دارد-
این احساس سراغم میآید که به کمک احتیاج دارد و من قادر به نجاتش نیستم. ماندهام
با عکس چهکار کنم؟ نه میتوانم آن را حذف کنم، و نه اینکه به پوشهای دیگر
انتقال دهم. میدانم با حذف یا جابهجاییاش همان احساس و اضطراب همیشگی سراغم میآید:
نکند آرامشِ زندگیاش را بههم بزنم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر