ناتانیل هاثورن
آدم تنهایی بود؛ او بعد از طیکردن دوران تحصیل، در بیست و یک سالگی به زادگاهش
برمیگردد تا بیشتر از همیشه در عمق تنهاییاش فرو رود. بیشتر وقتش را صرف خواندن،
نوشتن و قدمزدن میکرد. در پیادهرویهای طولانیاش غرق در رویا میشد و برای
خودش داستان تعریف میکرد، و این گفت و شنودهای درونی را ساعتها ادامه میداد. او
که روزبهروز تنهاتر میشد در نامهای به دوست شاعرش مینویسد: «من از خود زندانی
ساختهام و درون سیاهچالی انداختهام و کلید آن را نیز به دور افکندهام و حتی
اگر در هم باز شود جرات بیرون آمدن را ندارم.»
شاید بتوان گناه
و مسئلهی خیر و شر را مهمترین موضوعاتی دانست که ذهن هاثورن را در داستانهایش به
خود مشغول داشته است. ملکوم کاولی دربارهی او گفته: «برخی از داستانهای هاثورن
چنان از احساس گناه آکنده است که گویی فریاد همهی انسانهای گناهکار را در آنها
میشنویم.» بیشتر اهالی ادبیات او را با رمان «داغ ننگ» میشناسند، اما او داستانهای
کوتاه معرکهای دارد که گاه خواننده را یاد داستانهای کافکا میاندازد. در بیشتر
داستانهای این دو نویسنده، نیروهای مافوق طبیعت، و کشمکش درونی شخصیتهای داستانی
در برابر نیروی شر، نقش تعیینکنندهای دارند.
امروز که داشتم
این نقاشی «آرنولد بوکلین» را نگاه میکردم یاد داستان «گودمن براون جوان» افتادم.
او که سه ماه از عروسیاش گذشته، وسوسه میشود تا شبانه از مراسمی سرّی دیدن کند. او
در طول آن شب روحش را به شیطان میفروشد.
از دیگر داستانهای
مهم او که میتوان آن را جزو ده داستان برتر ادبیات به شمار آورد «ویکفیلد» است.
مردی که بدون هیچ دلیلی خانه و همسرش را ترک میکند و در خانهای یک کوچه بالاتر
از خانهی خودش شروع به یک زندگی پنهانی میکند. آن مطرود خودخواسته به گمانم قابل
ترحمترین انسان باشد. سرنوشت او، بارها، دردناکتر از سرنوشت سیزیف است. هر بار
بعد از خواندن این داستان، از قدرت خودویرانگری انسان بر خود لرزیدهام.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر