علاقهی
خاصی به نوشتن در سمت چپ دفترهای یادداشت دارم. اینکه طرف راست و بالای صفحه سفید
بماند. مثل چاپ کتابی که اشکال فنی داشته باشد. هر وقت در نوشتن به بنبست میرسم
(بنبستهای من در نوشتن از فشار حافظه میآید. اینکه کلمات و رخدادها هجوم میآورند،
سعی میکنند از هم سبقت بگیرند، همدیگر را هل میدهند، ناسزاگویان راه ذهنم را
مسدود میکنند؛ دستم به لکنت میافتد، و سطرها فلج میشوند.) به سمتِ چپِ دفتر
رجوع میکنم. کلمهها، بیدقت، کنار هم میآیند؛ سطرها، مثل لکهای، در آن گوشه
پخش میشوند. این پناهگاه کوچک (در ویرایش متن دیدم «پناه» را «گناه» نوشتهام –بیکه
بدانم سایهای از گذشته تاریکم کرده است!-) به آنچه بر زبانم مانده، و راهِ
نوشتار را مسدود کرده، یاری میرساند. کلمات و رخدادهای از یاد رفته و به لکنت
افتاده، بعد از مدتی راهشان را پیدا میکنند. صفحات نظم میگیرند؛ جملات کنار هم
میآیند؛ و من انگار از جنگ برگشته باشم، خسته، تکیده و مجروح، سمتِ چپِ تختم، در
خود مچاله میشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر