۱۳۹۶ تیر ۱۱, یکشنبه

سوگواری



از کودکی علاقه‌ی خاصی داشته‌ام به دیدن تباهی چیزها؛ آرام فاسدشدن؛ تهی‌شدن از هر چیز؛ پوک‌ و پژمرده‌شدن. یادم است عادت داشتم گنجشک‌های مُرده و میوه‌ها را یک‌جایی دور از دیدرس دیگران نگهداری کنم تا ببینم چگونه هر روز تغییر شکل و رنگ می‌دهند. مچاله می‌شدند در خود؛ بو می‌گرفتند و بعد از مدتی حتا دیگر بو هم نمی‌دادند. همیشه یک قسمت از باغچه‌ی آن خانه‌ی قدیمی گورستان مُرده‌های من بود. بارها، و بارها، مراسم تشییع جنازه‌شان را برگزار می‌کردم. شده بود عروسک‌های دورانداخته‌ی شده‌ی خواهرم را هم خاک کنم. داستانی برایش می‌بافتم. پایان تمام داستان‌های خیالی آن سال‌ها مرگ بود و گورستان خصوصی من.


از روزی که یادم می‌آید سوگوار بوده‌ام. کسی در زندگی‌ام نبوده که حداقل یک‌بار در ذهنم مراسم خاکسپاری‌اش را به‌جا نیاورده باشم. من در مرگ همه‌ی زنده‌های زندگی‌ام بارها گریسته‌ام.


این عادتم را هنوز دارم. هر وقت میوه می‌گیرم درشت‌ترین و خوش‌رنگ‌ترین آن‌ها را جدا می‌کنم. می‌گذارم یک گوشه‌ی یخچال برای مدتی بماند. گذر زمان کار خودش را می‌کند. تباهی با تغییر رنگ پوست بیرونی و فاسدشدن از درون آغاز می‌شود. زیباست میوه‌ای که قابل خوردن نیست. که دیگر بو و پوست مطبوعی ندارد. به شاهکاری هنری می‌ماند؛ دفرمه، بی‌مصرف، غیرطبیعی، زشت، مثل مجسمه‌ای از انسان که از درون تهی شده باشد؛ خالی از معنا؛ غیرقابل استفاده؛ انگار دهانی بی‌دندان، که بوسیدن را از یاد برده است. 

هیچ نظری موجود نیست: