هر
کتابش را که دست میگیرم میشوم بخشی از کتاب. نمیتوانم فقط خواننده باشم. تلاشم از
بین بردن فاصلهایست که خودش قائل به آن است. فاصلهی میان آنکه مینویسد و دیگران:
«دهبێت له نێوان ئهو کهسهی که کتێب دهنووسێت و کهسانی چواردهوری دوورییهک ههبێت.
گۆشهگیری و تهنیایی ئهمهیه، تهنیایی نووسهر، تهنیایی نووسین.» با خواندن کتابهای
دوراس بود که «خواندن» را یاد گرفتم؛ درست خواندن را. اینکه از روی کلمات به آسانی
نگذرم. فقط دنبالکنندهی ماجرا نباشم. خواندنم شکلی از نوشتن باشد: «خواننده-مولف»بودن. یاد گرفتم با کلمه زیست کنم. اینکه چطور
با کلمه باشم تا زندگیام شکل مکتوب به خودش بگیرد. زیست مکتوب داشته باشم.
دوراس
با نوشتن انگار دارد فیلمی را که همان لحظه در ذهنش میسازد تعریف میکند. برای نوشتن
رسیده است به چیزی که خودش آن را «سهولت غریزی» مینامد. جملات هر کتابش به زیرنویس
فیلمی میماند که مشغول تماشایش هستیم: صداها را میشنویم. کلمات را میبینیم. هر آنچه
را مینویسد پیشتر زیسته است. مثل اینکه بخواهد با نوشتن لحظاتی از واقعیت را که
از چشم پنهان مانده دوباره زنده کند.. شاید از این روست که میگوید: کتاب، منم. منم
آن کلام مکتوب.
زنِ «عارضهی مرگ» خود اوست. و مرد، همو که دچار
«عارضهی مرگ» شده، یان آندرهآ. هر چند گفته طرحش را پیش از آشنایی با یان در سر داشته.
او نمیتواند از خودش بگذرد؛ از زندگی زیستهاش. نوشتن میل مقاومتناپذیر او برای در
افتادن با زندگیست. «یان» کلمهی تازهی اوست. آنها مثل زن و مرد «عارضهی مرگ»
عشق را با ازدستدادنش تجربه میکنند: «ههربۆیه بهو خهسڵهتهی که ڕێی تێچووبیت
توانیبووت لهو ئهشقهدا بژیت، له ڕێگای دهستلێبهربوونی، بهر لهوهی ڕوو بدات.»
در «قحبهی بندر نورماندی» باز هم سراغ یان میرود. میگوید در «عارضهی مرگ» نمیتوانسته
از یان بنویسد. اینجا یان شوریده و افسارگریختهست، و پرخاشگر. مدام فریاد میزند.
چیزی میخواهد؛ اما نمیداند چه چیزی. دوراس را «قحبهی بندر نورماندی» صدا میزند.
یانْ عشقهای دوران جوانیاش را زنده میکند. آن عشقهای پرشور که پیشتر دربارهی آنها نوشته. عشقِ یان به قول خودِ دوراس یک دلبستگیِ نازیسته و اجتنابناپذیر است. تن میدهد
به آن. آن را مکتوب میکند. کلمهاش میشود.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر